دوشنبه، دی ۱۳

می‌شناسی‌یم؟

من اساساً با شناخت مشکل دارم... منظور شناخت شخصیتی یک نفره... به نظرم شناخت یک موضوع نسبی است و هیچوقت هم مطلق نمی‌شه تا بتوان از فاعل و فعل «من می‌شناسم» استفاده کرد... اصلاً چطور ممکنه که یک انسان به شناخت کامل و ریز به ریز و مطلق برسه؟ چه شناخت دیگران و چه شناخت خودش حتی!
من وقتی می‌تونم بگم: «خودم را می‌شناسم» که مطمئن باشم و بتوانم درست پیش بینی کنم که در مواجه با هر نوع پیشامدی، چه واکنشی نشان خواهم داد و چطور باهاش کنار می‌ام...
مثلاً من همیشه از خودم می‌پرسم چطور با مرگ یکی از اعضای خانواده‌ام مواجه می‌شم... فکر می‌کنم حتماً کلی شیون و گریه و زاری و گیس کندن و گونه خراشیدن و از این قسم عزاداری‌ها و آلودگی صوتی‌ها، به راه می‌ندازم... شاید هم خودم را در یک اتاق حبس کردم تا چشمم به هیچ احدالناسی نیفتد و چشم هیچ احدالناسی هم به من و آروم مثل بقیه اوقات، گریه کردم و بعد که از اتاق بیرون می‌آیم یک آدم بیمار از نظر روحی و به شدت افسرده باشم با تیک عصبی.. یا شاید آن موقع در موقعیتی باشم که نهایتاً یکی دو روز غمگین بشوم و چند قطره اشک و زیر لب بگویم خدا بیامرزه و چند تا فاتحه، بعد هم می‌رم سراغ بقیهء زندگیم... یا اینکه لحظه‌ای که خبر را می‌شنوم انقدر برایم تکان دهنده و باور نکردنی خواهد بود که شوکه می‌شوم و سنگکوب می‌کنم و می‌روم توی کما... خلاصه هر چقدر هم که فکر می‌کنم، نمی‌تونم به یقین بگم که من، همین آدمی که الان هستم، در آن لحظه چه کار خواهم کرد... این فقط يك نمونه بود...
این را هم باید توجه داشت که هر آدمی پیوسته در حال تغییره و ممکنه چند سال دیگه، آن آدمی که قبلاً بوده، حتی به نظر خودش هم نا‌ملموس و غریبه بیاید و به این ترتیب هر آدمی، باز هم پیوسته، در حال تلاش و کنکاش برای شناختن خودش است... دیگران پیشکش!
با این تفاسیر، هر وقت یکنفر رو به من می‌کنه و با لحن حق به جانبی می‌گه: «من می‌شناسمــــت!» قیافه‌ام شبیه دو نقطه و یک خط عمودی در کنارش، می‌شه و می‌گم: بلـــــه... !