پنجشنبه، دی ۱۶

خانوم رارنده



بالاخره خدا قسمت ما هم کرد که بریم کلاس تعلیم رانندگی اسم بنویسیم، بعد از مدت مدیدی پشت گوش انداختن... مامانم هم بعد یک تجربهء ناموفق و تصادف با دو سه تا درخت و ابتلا به فوبیای رانندگی، حالا با من اسم نوشته تا مثلا پا و انگیزه پیدا کند برای تا آخرش رفتن و شجاعت پشت فرمان نشستن...
قرار بود روز بعد از تولد هجده سالگی بروم و اسم بنویسم که کشیده به حالا...رانندگی را از بچه‌گی دوست داشتم فقط به خاطر بابایم... در واقع این تنها موردی است که دوست دارم در آن شبیه بابایم باشم... ماشین خودمان تنها ماشینی است که وقتی سوارش می‌شوم و بابایم پشت فرمان است، اطمینان عمیق قلبی دارم که اگر برویم ته دره هم بابایم یکجوری همه‌مان را سالم پیاده می‌کند،‌ همان ته دره هم که شده... هر چند که تند می‌راند و هر کس سوار ماشین ما می‌شود ذکر دوازده امام و چهارده معصوم می‌گوید (در حالی که من به خاطر‌ همان سرعت بالا از شدت هیجان و لذت به اوج آسمان‌ها می‌رسم)، اما آنقدر روی راندن ماشین و روی قطعات و دم و دستگاه‌اش تسلط دارد که می‌دانم هر بلایی سرش بیاید، بابایم هر جور شده درستش می‌کند و به مقصد می‌رسیم نهایتاً...
اولین جلسهء تئوری‌اش خوشحال و خندان رفتیم آموزشگاه و اون موقع اولین باری بود که چشم مدیرهء آموزشگاه (مدیرش خانم بود) و اون دو تا دخترک مسئول ثبت نام، به جمال بنده روشن شد، چون برای ثبت نام مامانم به تنهایی رفته بود و من خواب بودم کلهء صبح... مدیره نگاهی به من انداخت و بعد برگشت نگاهی هم به دخترک مسئول ثبت نام کنار دستش انداخت و با خنده یک چیزی گفت که نفهمیدم چی و دخترک هم یک نگاه دیگر به من انداخت... نتیجهء همه این نگاه‌ها این شد که مدیره برگشت و به من گفت باید بری کمیسیون پزشکی!... همین یک جمله بولدزری شد روی کاخ آرزو‌ها و خیالبافی‌های من... گفت که این قانون جدیده و تا برگه تأییدیه کمیسیون پزشکی نباشه نمی‌تونیم ثبت نامت کنیم و نمی‌تونیم ازت امتحان بگیریم و ما قبولش کنیم، سرهنگی که امتحان عملی رو ازش می‌گیره ایراد می‌گیره و از این خزعبلات...
خیلی سال پیش، یک شبهه مستندی نشون می‌داد از دختری که به صورت مادرزادی دو تا دست نداشت و تمام کار‌هایش را با دو تا پا انجام می‌داد و استاد نقاشی بود و کلی شاگرد خصوصی داشت و توی آموزشگاه هم درس می‌داد... یادمه سر کلاسش می‌شست روی میز و با پاهاش دفترش را ورق می‌زد و به برای شاگرداش طراحی تمرینی می‌کرد یا می‌نشست روی کابینت آشپزخانه و با پاهاش ظرف می‌شست یا حتی خیار را می‌گذاشت بین انگشتهای پایش و پوست می‌کند و تعارف می‌کرد به مردی که داشت باهاش مصاحبه می‌کرد... بعد یک قسمتش بود که در اتاقش را قفل کرده بود و هر چقدر مادرش صداش می‌زد که بیا می‌خواهند باهات حرف بزنند و منتظر تو هستند و این‌ها، بیرون نمی‌آمد تا اینکه بالاخره خودش راضی شد و با قیافهء ناراحت و بعض کرده آمد نشست جلوی دوربین و گفت که به خاطر نقص عضو‌ام در امتحان رد شدم و بهم گواهینامه نمی‌دهند در حالی که من خیلی راحت می‌تونستم رانندگی کنم و تسلط کامل داشتم روی ماشین...
اون لحظه نمی‌دونم چطور و از کدام سوراخ سنبهء مخفی و خاکی ذهنم، تمام تصویرهای آن مستند، جلوی چشمم آمدند و توانستم عمیقاً حال آن دختر بی‌دست و بقضی که آخرش هم جلوی دوربین تبدیل به اشک شد را درک کنم... قرار شد روز بعد که سرهنگشان در آموزشگاه هست، برگردم تا برگهء کمیسیون پزشکی را برایم مهر و امضا کند و بعد بروم دنبال بدبختی جدید... تقریباً نا‌امید شده بودم از گواهینامه دار شدن... از پله‌های آموزشگاه که پایین رفتم جلوی در و زیر پله‌های پل عابرپیاده یک پسرک گلفروشی استاده بود و زر و نرگس می‌فروخت... خیلی کم پیش مي‌آيد که گل بخرم، با وجود اینکه دوست دارم... یک دسته نرگس خریدم، هزار... چسباندمش به دماغم و گفتم: بابت برچسب جدیدت... حس خوبی داشت پیاده روی با اون پنج تا شاخهء نرگس... انگار که هر کس من و گل‌هایم را می‌دید اینطور فکر می‌کرد که از خانهء خوشگل و رنگارنگ و شادی در آمده‌ام که همیشه توی گلدانهایی که اینطرف و آنطرف خانه گذاشته‌ام پر از گل است و بو‌هاشان با هم اختلاط می‌کنند درهوای خانه و اختلاط می‌کنند با صدای خنده و گرما و عشق، یحتمل... هر چقدر هم که اینطور نباشد...
روز بعد رفتم جلوی سرهنگه (سرهنگ‌ش خانم بود) ایستادم، گفت: اگر یکم خفیف‌تر بود،می‌تونستم یه کاریش بکنم اما حالا می‌بنم که نه نمی‌شه... منظورش نقص عضو‌ام بود... بعد هم یک ورق کاغذ داد دستم که روش سه تا مهر و سه تا امضا بود و ردیف نقص عضوش را با خودکار قرمز پر کرده بودند و بعد من پایینش‌اش را امضا کردم و انگشت زدم... انگشتم هنوز آبی است و اینطوری نقص عضو‌ام را تأیید کردم، با دستهای خودم.
لازم به گفتن نیست که اگر می‌رفتم کمیسیون و تأییدم نمی‌کردند، دیگر تا آخر عمرم به هر دری هم می‌زدم گواهینامه نمی‌دادندم برای همین راهم را کج کردم و رفتم یک آموشگاه دیگر، کمی دور‌تر... آنجا باز هم فرستادنم به اتاق سرهنگ (سرهنگ‌ش آقا بود)... باز هم از‌ همان نگاه‌ها و گفت نه مشکلی نیست گواهینامه سواری رو بهت می‌دن... انگار که من می‌خواستم گواهینامه میکسر بگیرم!
دوان دوان رفتم آموزشگاه قبلی... مدیره تا من را دید با نیش باز پرسید: چی شد؟ منتظر بود بگویم کمیسیون قبولم نکرد و آدم نقص عضو داری هستم که آمده‌ام پولم را پس بگیرم و قید گواهینامه را زده‌ام... اما من جریان را برایش تعریف کردم و گفتم جای دیگری هست که ثبت نامم کنند بدون این ادا، اصول‌ها و قرو فر‌ها و خواستم که پول من و مامانم را پس بدهد... معمولاً هر جا حرف از پس گرفتن پول می‌شود دست و پای طرف مقابل شل می‌شود و کوتاه می‌آید و کلی با زبان چرب و نرم و معذرت خواهی و خوار کردن خودشان قول می‌دهند که همه کار‌ها را خودشان هر جور شده روبراه می‌کنند، محض حفظ کردن پولشان...
امروز امتحان آیین نامه دارم... مامانم دارد کتاب را می‌جود و من اینجا نشسته‌ام این‌ها را می‌نویسم برای ثبت جریان نقص عضو‌ام!
همهء این دردسر‌ها و رفت آمد‌ها و حرص خوردن‌ها و نگاه‌های عجیب و غریب،برای اینکه بر چسب جدیدی چسبانده شود روی بقیه و اسم جدیدم بشود مانون معلول جسمی... پس فردا هم یک جای دیگر می‌شوم مانون معلول ذهنی، یحتمل... هیچ چیز اینجا بعید نیست.