سه‌شنبه، دی ۷

آنتراكت


الان در ساعت نه و پنجاه و هشت دقيقهء دوشنبه شب زير نور شمع و با يك ليوان چاي ولرم،با اين آهنگ در جوي قرار گرفته‌ام كه ميخواهم اين متن را بنويسم...
چند وقتي است كه رويهء زندگي عوض شده طوري كه خودم را هم به فكر فرو برده...اوايل فكر ميكردم كه اين هم يك حالت پريدوديك و دوره اي است كه چند روز ديگر تمام ميشود و به حال قبل برميگردم،مثل وقتهايي كه خيلي خوشحالم يا خيلي غمگين..اما اينطور نبود،من هنوز هم دارم ادامه اش ميدهم...دقيق نميدانم اما فكر ميكنم از وقتي شروع كه يكبار ديگر خودم را سوپرايز كردم و فهميده ام اي بابا خيلي خودم را دست كم گرفته بودم،آنطورها هم نيست!
اين اواخر من خوش بوده ام و هستم...بي هيچ دليل و بهانه اي خوشم...الكي،خوشم...اصلاً،الكي حوشم...در تنهايي خودم و در مُلك خودم و با خودم خوشم...خوش به آن حدي كه ميتوانم دست بزنم و ورجه وورجه كنم و بپرم بع آسمان و ديگر پايم به زمين نرسد و ترك روي ديوار هم قلقلكم بدهد...اينكه به تنهايي بشود به اين درجه از خوشي رسيد بيشترش ميكند،غرور آفرين است حتي...به دنبال اين خوشي،من خودخواه شدم،خيلي خيلي خودخواه و اين خودخواهي اول از همه كاري كرد كه تمام فكر و ذكر و تمركزم روي اين باشد كه در هر چيز كوچكي به شكل افراطي اي،دنبال لذت و هيجان براي خودم بگردم...قبلاً تا حدودي اينطور بوده ام اما حالا به اوج خودش رسيده طوري كه ميتوانم از يك فنجان قهوه يا يك آنبات چوبي گوشهء  لـُپ‌م هم لذت ببرم و با آن زندگي كنم...همينطور باعث شد كه بروم سراغ بعضي كارهايي كه تا به حال انجام نداده بودم كارهاي كوچك و پيش پا افتادهء مفرحي مثل همين عكاسي آماتورانه ام يا همين خاموش كردن چراغ اتاقم و ماندن در تاريكي اي كه تنها نور ضعيف دو تا شمع و روشنايي مانيتور كه آن را هم كم كرده ام،نقض‌اش ميكند...من از تاريكي و موجودات خبيثي كه در تاريكي زندگي ميكنند،ميترسم و اين كار برايم هيجان انگيز و نو است.
دومين چيزي كه اين خودخواهي برايم به ارمغان آورد اين بود كه بي تفاوتي من نسبت به آدمها را صد چندان كرد،بهتر بگويم بي تفاوتي من نسبت به طرز فكر آدمها در مورد خودم را...ديگر برايم مهم نيست كه هر آدمي با هر نسبتي،چه طرز فكر و قضاوتي در موردم دارد...ديگر نميخواهم خودم را مجبور به كارها يا رفتارهايي كنم كه هيچ خوشم نمي آيد،فقط براي خوشامد ديگران...از حالا به بعد،ميخواهم خودم باشم...سخت است كه تمام سالهايي كه زنده بوده اي را بگذاري كنار اما من تمام و كمال انرژي ام را گذاشته ام روي خودم بودن...برايم مهم نيست كه اطرافيان قضاوت خوب و درستي از خود من خواهند داشت يا نه،دوستش خواهند داشت يا نه...اگر بله كه چه بهتر و اگر هم نه من تنها عكس العملم در مقابل آنها يك لبخند ساده است و شانه بالا انداختن به اين معني كه "به من چه" و "هر جور كه ميلتان است"...حس عجيب و معركه اي است به آزادي ميماند به رهايي...آرامش خاطر به همراه اش هست...
تازه دهانم هم دارد روز به روز گشادتر ميشود...هر صبح كه از خواب بيدار ميشوم و ميروم جلوي آينه،براي تست ميخندم و بعد متوجه ميشوم كه گوشه هاي لب‌ام بيشتر از ديروز از هم فاصله گرفته‌اند و چيزي نمانده كه سرم را دور بزنند و درست پس سرم به هم برسند...دهان گشاد بودن زندگي را لذت بخش ميكند!
اين روزها،تمام هم و غم ام اين شده كه به اين خوشي عمق بدهم،طوري كه پايدار شود و ديگر يك جايي ته دلم نگران اين نباشم كه نكنه به حال سابق برگردم...به اندازهء كافي روزهاي بد و تلخ سراسر زندگي گذشته ام را پوشانده است...به اندازهء كافي در تختخواب،فرو رفته در صندلي عقب ماشين در حالي كه صورتم جلوي باد است،حتي روبروي اين مونيتور اشك ريخته ام و كاغذ سياه كرده ام با ناله و شكوه و شكايتهايم از روزگار...به اندازهء كافي خودم را قورت داده ام،ديگر بس است... حالا نوبت آنتراكت من است...شرط ميبندم حتي در جهنم هم بعد از چند سال سوزاندن و عذاب و شكنجه،فيتيله را پايين ميكشند و پماد ضد سوختگي توزيع ميكنند....اين آنتراكت هم حق من است...تا به حال هيچ وقت براي گرفتن حقم تا اين حد مصر و مصمم نبوده ام اما حالا هستم و ميگيرم‌اش...ميخواهم اين جمله را دائم در ذهنم تكرار كنم....باور كنيد هر چيزي هرچقدر هم كه بد و ناراحت كننده باشد باز هم آنقدر ارزشش را ندارد كه بخواهيم يك روز از عمر را به خاطرش حرام كنيم.
اميدوارم اين فر آيند پوست اندازي كه چند ماهي‌ست شروع شده،سر انجامش بشود آدمي كه خودم ازش راضي باشم و خاطرجمع.

۲ نظر:

  1. یه چند وقت بود میخواستم لینکت کنم جلوی چشمم باشی.. هر بار یادم می رفت

    الان گوش شیطون کر لینکت میکنم ;)

    پاسخحذف
  2. اوووه...خيلي ممنـــــون[گل]

    پاسخحذف