جمعه، دی ۳

پيرمرد ِ دوره‌گرد ِ چشم آبي


بايد حدود بيست سالي باشد كه هر شب جمعه مي آيد زنگ در خانه مادربزرگ را ميزند و روي پله جلوي در خانه ميشيند و تا وقتي كه اهل ساختمان،خاله و مادربزرگ،چيزهايي را كه برايش كنار گذاشته اند، غذايي،تكه گوشتي،ميوه اي،لباسي،جمع و جور ميكنند و مي آورند دم در و به دستش ميدهند،اين سه تا جمله، "زنده باشي" و "خدا خيرت بده" و "عاقبت به خير بشي" را پيوسته و نامقطع تكرار ميكند و بعد همچنان دعا گويان به سختي روي پا بلند ميشد و با پشت خميده و قدم ها لرزان و كندش ميرود...از بهار هم كه ما آمده ايم و در خانه روبرويي ساكن شده ايم،بعد از خانهء مادربزرگ  از خيابان رد ميشود و مي آيد زنگ خانهء ما را ميزند...
پيرمرد مهربان و خنداني است...گوشهايش سنگين هستند و بايد تقريباً فرياد كشيد براي حرف زدن با او و چشمهاي آبي اش شفافيت خود را از دست داده اند و كدر هستند و فكر ميكنم تعداد انگشت شماري دندان در دهانش باشد،شايد هم اصلاً نباشد...در كه به رويش باز ميشود با بي دنداني ميخندد و ميگويد "سلام خانم جــــان" و بعد روي پله منتظر مينشيند...جـــان هايي كه ميگويد همه كشدار هستند و با شنيدنش ياد پسرهاي هيز متلك گوي خياباني ميفتم و خنده ام ميگيرد...ديروز كه آمد،يكدفعه اين فكر به سرم زد و پريدم توي اتاق و دوربين را برداشتم و رفتم دم در...وقتي گفتم ميخواهم ازت عكس بگيرم به شكل بچه گانه‌اي ذوق زده شد:"دستت در نكنه خانم جــــان...جـــان...زنده باشي"...دو،سه تايي گرفتم و بعد از گرفتن هر كدام دوربين را از دستم ميگرفت و در فاصله پنج سانتي متري چشمهايش نگه ميداشت و سعي ميكرد تشخيص دهد و در همان حال ميگفت:"هان...دستت درد نكنه خانم جان"،نميدانم بالاخره ديد يا نه؟...بعد از جا بلند شد و من كنارش ايستادم و داد زدم:"ممنون كه گذاشتي ازت عكس بگيرم" دست سنگين و زخمتش را هفت،هشت،ده باري زد به شانه ام و گفت:"زنده باشي خانم جـــان...بعد كه مُردم،اينا يادگاريه خانم جـــان"....با وجود سن بالا،اگر با كسي دعوا كند،دستهاي سنگين و قوي اي دارد براي كتك كاري...
ميدانم كه اين ساده ترين و آماتورانه ترين عكسي است كه ميشد گرفت،اما فكر ميكنم عكس جالبي شد به خاطر آن ژست جدي بودني كه در قيافه اش است،چون در واقع هميشه خندان است...ميخواهم پنجشنبهء ديگر كه مي آيد،عكسهاي متفاوت تر و بهتري بگيرم...فعلاً كه اين پيرمرد بانمك شده سوژهء عكاسي و البته سرگرمي من!

۴ نظر:

  1. سلام ...
    آخي ، منم اينقدر اين پيرمرداي ساده رو دوست دارم ! آدم احساس مي كنه عينه بچه هاان ...
    (كلا پيرمردارو از پيرزن ها بيشتر دوست دارم)
    مي دوني مانون ، من هميشه وقتي نگاهشون ميكنم اولين يزي كه به ذهنم مي رسه دوران جوونيشونه ! اين كه چيه شكلي بودن (هرچند يه فتوشاپ كوچولو تو ذهنم انجام ميدم و سعي مي كنم تصور كنم همين صورتو درحالت جووني) ، چه فكري داشتن ، چه شرايطي داشتن ، ايناهم عاشق شدن (عشقبازي حتي ! ) و ...
    كلا جالبه ! :دي

    پاسخحذف
  2. نمي دونم چرا اصلا با نوشته هات و شخصيتي كه برات متصور شدم حال نمي كنم.
    نمي دونم چند ساله ت و از كجايي، اما فكر مي كنم هنوز به بلوغ فكري زنانه، يا بهتر بگويم دخترانه نرسيدي. اين از متن نوشته هايت مشخص مي شود. و اينكه احساس مي كنم جايي و در شرايطي زندگي كرده اي كه متاسفانه محيط بسته اي بوده و احتمالا دليل به بلوغ فكري زنانه نرسيدنت همين است.
    البته اين كم و كاستي ايست كه قابل پرورش است.

    پاسخحذف
  3. به ناشناس:

    نظر شما محترم :)
    اما چرا ناشناس؟...بلوغ فكري‌ت كجا رفته پس؟!

    پاسخحذف