دوشنبه، آذر ۲۹

افسانهء شهر مردان اخته


يكي بود يكي نبود زير اين گنبد دود،توي اين دنياي شلوغ،شهري بود كه نه هيچ اسمي داشت و نه هيچ نشوني روي نقشه ها...يك طرف اين شهر دريا و بود و يك طرف جنگل و طرف ديگر كوه...اين شهر بزرگ و زيبا،پر بود از آدمهاي خوشبختي كه زندگي خوب و راحتي داشتند و هميشه شاد بودند.،طوري كه هر شب بعد از ساعت كاري،همهء مردم در خيابان اصلي شهر جمع ميشدند و تا نيمه شب مبزدند و ميكوبيدند و ميرقصيدند و مينوشيدند...اما مهمترين ويژگي اي كه اين شهر را در ميان هزاران شهر ديگر دنيا خاص و برجسته ميكرد،هفت نفر از ساكنين اين شهر بودند كه ميان مردم،از احترام و جايگاه ويژه اي برخوردار بودند و جزو طبقهء اشراف شهر محسوب ميشدند...اين هفت زن زيبا سيندرلا،سفيد برفي،زيباي خفته(كه چند سالي از بيدار شدنش ميگذشت)،راپونزل،آناستازيا،بل و اِريل بودند كه هر هفت نفرشان به طرز مشكوكي شوهران خود را چند سال بعد از ازدواج،از دست داده و حالا زنان جوان زيبا و بيوه اي بودند كه در قصرهاي زيبا و اشرافيشان كه در سطح شهر پراكنده بودند،زندگي ميكردند.
تا اينكه بالاخره،اين قانون بي رحمانه و نانوشتهء دنيا كه "هميشه در روي يك پاشنه نميچرخد"،شامل حال اين شهر شد...اتفاق عجيبي براي اين شهر افتاد كه مردم خواب ماندهء شهر خيلي دير و زماني كه كار از كار گذشته بود از آن خبردار شدند...
همه چيز از يك بعد از ظهر زيباي بهاري شروع شد،موقعي كه هفت زن زيباي شهر در بالكن قصر سيندرلا كه رو به دريا بود،نشسته بودند و چاي مينوشيدند و پاي سيب ميخوردند و غيبت ميكردند...بل شروع كرد به تعريف ماجراي مزاحمتهاي هر روزه و مخفيانه شهردار شهر و اينكه چقدر بابت او در عذاب است و هراسان و گفت كه يكبار در كوچهء خلوتي سعي داشته كه به زور او را در آغوش بكشد و تعرض كند.اين در حالي است كه شهردار،مرد ميانسالي است با همسر و سه فرزند...علاوه بر اين،هر از چند گاهي،شايعاتي در مورد معشوقه هاي رنگارنگ اش سر زبانها ميپيچد كه با وجود نفوذ شهردار خيلي زود كمرنگ ميشوند و از بين ميروند...صحبتهاي بل كه تمام شد،به دنبال او بقيه زنها به حرف آمدند و ماجراهايي شبيه اين را،چه آنهايي كه براي خودشان اتفاق افتاده بود و چه آنهايي كه از زبان اين و آن شنيده بودند را،براي همديگر تعريف كردند...
در اين بين سيندرلا كه سخت در فكر فرو رفته بود،ناگهان گفت:هيــــس...زنها ساكت شدند و با تعجب نگاهش كردند...او كه از بچگي زير دست نامادري بدجنس و به همراه با دو خواهر ناتني شرور اش بزرگ شده بود و خواه‌ نا خواه رفتارهاي آنها روي او اثر گذاشته بود،اشاره اي كرد و همه سرهايشان را نزديك بردند و او با صداي آهسته اي شروع كرد به صحبت...آن روز تا آخر شب زنها با هم بودند و بعد از بحث و جدل بسيار،توافق نامهء فوق محرمانه اي را نوشتند و يك به يك امضا كردند و داخل صندوقچه‌اي گذاشتند و در آن را قفل زدند و در كمد اتاق سيندرلا قايمش كردند...بعد هر كدام با هيجان و البته اضطرابي كه در دل داشتند و چهره هايشان را سرخ كرده بود، سوار كالسكه هايشان شدند و به خانه هاي خودشان برگشتند.
بعد از آن شب اسرارآميز،رفتار اين هفت بيوه زن تغييرات محسوسي كرد.مهماني هايي كه قبل از آن هر چند ماه يكبار،در قصرهايشان به پا ميشد،به ماهي يكي دوبار رسيد و به غير از آن خودشان هم در تمام مهماني ها شركت ميكردند و سراسر شب را با مردهاي مختلف ميرقصيدند...به عشاقاني كه پير و جوان و مجرد و متأهل بودند،بر خلاف قبل،روي خوش نشان ميدادند و دعوتهايشان را ميپذيرفتند و با آنها به گرمي برخورد ميكردند...زيبايي و البته ثروت اين هفت بيوه زن جوان به اندازه اي بود كه هر مردي را وسوسه كند كه به آنها نزديك شود و تظاهر به دلباختگي كند…جالب اينجا بود كه اكثر اين مردها متأهل بودند و داراي خانواده و مصلحت انديشي مانع ميشد كه در اماكن عمومي به زنها نزديك شوند،در عوض با انواع و اقسام هديه ها و سبدهاي گل و نامه هاي بلند بالا كه به قصرها فرستاده ميشد،راز دل را بيان ميكردند و پافشاري ميكردند براي پذيرش‌شان و بي تابي ميكردند براي ملاقات ها و قرارهاي عاشقانهء خصوصي.غافل از اينكه اين پافشاري‌ها تنها آينده اي شوم را براي آنها به ارمغان خواهد آورد...
اين پافشاري ها و اصرارهاي مداوم و پيوسته،در آخر به اين جا ميرسيد كه مرد سمج توسط زن مورد نظرش،براي شام دعوت ميشد...مرد خوشحال و مغرور از پيروزي خيالي،حمام ميكرد و بهترين لباسهايش را ميپوشيد و هديهء گرانقيمتي تهيه ميكرد و رأس ساعت 7 شب زنگ در را ميزد...بعد از صرف شام و گپ و گفت و زمزمه ها و نوازش هاي عاشقانه،مرد كه حالا از تصاحب معشوقهء تازه،مطمئن شده بود و فكر ميكرد كه با وصال او فاصلهء چنداني ندارد،در حالي كه قلبش ديوانه وار ميتپيد،به دنبال زن به اتاق خواب او ميرفت و با هر قدم هيجان زده تر ميشد...اما همين كه وارد اتاق ميشد و مشغول باز كردن گره كراوات و دكمه هاي پيراهن،اتاق دور سرش ميچرخيد و داروي بيهوشي داخل غذا اثر ميكرد و مرد تلوتلويي ميخورد و بيهوش روي زمين مي‌افتاد...با بيهوش شدن او در اتاق باز ميشد و يك مرد قصاب سبيل از بنا گوش در رفته و يك  دكتر با يك كيف دستي بزرگ در دستش،وارد اتاق ميشدند و زن از اتاق بيرون مي‌رفت و در را پشت سر مي‌بست و به اتاقي ديگر ميرفت و آسوده ميخوابيد...
مرد قصاب و دكتر هم سريع دست به كار ميشدند...اول مرد قصاب جلو ميرفت و شلوار مرد روي زمين افتاده را از پا در مي‌آورد و بعد چاقوي نقره اي براقش را از داخل جلد چرمي بيرون ميكشيد و تكان كوچكي به آن ميداد و كنار ميرفت...دكتر بلافاصله جلو مي آمد و كنار مرد بيهوش زانو ميزد و خون ريزي را بند مي آورد و روي زخم مرهم ميگذاشت و مي‌بست...قصاب با جيب پر پول و نيشخندي بر لب از قصر خارج ميشد و به همراه سگ اش كه يكي دو ماهي بود به شكل محسوس و چشم گيري گوشت به تنش آمده و حسابي چاق شده بود،به خانه اش بر ميگشت...اما دكتر تا نزديكي صبح براي اطمينان از حال مرد،كنارش ميماند...بعد از آن او را كه همچنان بيهوش بود را به خانه اش ميبردند و صبح كه بالاخره در خانه خودش به هوش مي آمد و از درد شديدي سر تا پايش را گرفته بود،متوجه ماجرا ميشد.
قربانيان اين هفت زن،از ترس به خطر افتادن موقعيت خانوادگي و اجتماعي و آبرويشان،ترجيح ميدادند ساكت بمانند و نقص عضوشان را حتي از خانواده و همسرانشان نيز مخفي نگه ميداشتند...بنابراين هيچ كس از اين راز مطلع نشد و زنها توانستند به راحتي به كار خود ادامه دهند...اين ماجرا در طي چند سال آنقدر ادامه پيدا كرد و روند كاملاً مخفيانه اش را طوري در پي گرفت كه تمام مردان  بالغ شهر را قرباني كرد و هنگامي اين راز مخوف بر ملا شد كه ديگر هيچ مرد سالمي در شهر باقي نمانده بود،به غير از دكتر و مرد قصاب كه آنها هم از ترس انتقام قربانيان با دستمزد گزافي كه از زنها نصيبشان شد براي هميشه از آن شهر خارج شدند و به مكان نامعلومي مهاجرت كردند...به اين ترتيب اسم اين شهر بي نام نشون شد "شهر مردان دول بريده" !
(شايعه است كه اين 7 زن دلاور،مريدان و پيرواني براي خود داشته اند كه هر كدام در گوشه اي از اين دنياي پهناور با همراهان خود،راه آنها را ادامه داده اند اما هيچ اخبار دقيقي از تعداد قربانيان آنها و اينكه در كجا هستند در دست نيست.)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر