پنجشنبه، آذر ۲۵

مـُلك من



نميدانم اين قضيه عموميت دارد يا نه،من كه اينجور هستم...من اتاقم را عاشقانه دوست ميدارم.شايد چون تقريباً هيفده،هيجده ساعت از روز را در همين چهار ديواري زندگي ميكنم...شايد چون برايم به مثابه پناهگاهي است كه در آن دست كسي به من نميرسد و من به آرامشي كه ميخواهم ميرسم...شايد به خاطر اسباب اثاثش باشد يا هر شايد ديگري...وقتي ازش دور ميشوم بيشتر از هر آدم و موجود زندهء ديگري،دلم براي اتاقم تنگ ميشود...براي خانه نه،براي همين چهار ديواري كه مالك اش من هستم و هر اعمال نيك و بدي كه بخواهم،ميتوانم در آن انجام بدهم...موقع نبودنم خيلي چيزها اينجا هستند كه چشم انتظار برگشتنم هستند و مسلماً من هم بي تاب زودتر رسيدن به اتاقم هستم...اينجا،اين چهار ديواري نه چندان بزرگ و كوچك،تنها جايي در اين دنياي بي در و پيكر است كه من خودم هستم و اگر به حال خودم به گذارندم،ميتوانم از همين زندگي كوفتي لذت ببرم و با خودم خوش باشم.
هر چقدر هم كه نبودنم دليل مهم و خوبي داشته باشد،هر چقدر هم جايي باشم كه بتوانم كساني را كه دلم برايشان اندازهء يك ماش شده است را ببينم،هر چقدر هم بيشتر از ظرفيتم خوش بگذرانم و بخندم و تفريح كنم،باز هم يك جايي ته دلم،يك جايي در كنج ذهنم ميخواهد كه برگردد به اتافم و روال عادي و روزمرهء زندگي... اتاقم يكي از آن محل هايي است كه دلم ميخواست بعضي وقتها حجم و پيكره اش طوري بود كه بين دستهايم جا ميگرفت و ميتوانستم چند دقيقه‌اي بغلش كنم...البته حواسم هست كه الان دارم يك طورايي خلاف پست قبلي مينويسم،اما بايد به اين نكته توجه داشت كه پست قبلي توصيف يك آروز بود و براي رسيدن به آرزويي بايد از خيلي چيزها گذشت...بعد هم كدام آدم عاقلي مي آيد همچين سفر هيجان انگيزي را قرباني دلتنگي‌هايش كند؟

*عكس به متن خيلي خيلي مرتبط است!

۳ نظر:

  1. سلام ...
    آره ... بعضي جاها واقعا آدم آرامش كامل داره ! حتي گاهي وقتا تو حموم !
    راستي اين عكس خيلي عجيبه ... نميشه تشخيص داد ! براي من بيشتر شبيه يه جاندار دريايي يا يه مجسمه بود !
    حالا چيه واقعا ؟!

    پاسخحذف
  2. منم عاشق اتاقم هستم
    شاید چون منم ساعت های زیادی رو اینجا می گذرونم که اینقدر بهش خو گرفتم

    پاسخحذف
  3. من جان،عكس را از خامهء كيك گرفتم! D:

    پاسخحذف