چهارشنبه، آذر ۱۰

من و ماجرايي گوشانه

من رازي دارم كه تا حالا به هيچكس نگفتم  چون راز من از اون رازهاييه كه نميشه به هيچكس گفت يعني هيچكس باور نميكنه و حتماً پيش خودشون فكر ميكنند كه من آدم خيالباف و بدجنسي هستم كه ميخوام با اين حرفام دست بندازمشون و بهشون بخندم...بهشون حق ميدم،خود من وقتي براي بار اول باهاش مواجه شدم،فكر كردم كه دارم خواب ميبينم يا توهم زدم يا يك همچين چيزي...اين وضع حتي تا چند روز بعد هم ادامه داشت اما بعد يواش يواش كه با هم حرف زديم و آشنا شديم و بعد هم دوست شديم،اين راز را به عنوان بخشي از واقعيت زندگيم قبول كردم و باهاش كنار اومدم…
قضيه از اون وقتي شروع شد كه صداهاي ضعيفي ميشنيدم،صداي زمزمه،صداي سوت،صداي خنده صداي خر و پف و...اون موقع همش يازده سال و نيم ام بود...وقتي كه مدرسه بودم و سر كلاس يا اطرافم شلوغ بود و آدمهاي ديگري دور و برم بودند و صداها را ميشنيدم زياد كنجكاو نميشدم كه بدونم صدا از طرف كيه يا از كجاست...مهم وقتهايي بود كه در اتاقم بودم و تنها و بعد  صدايي ميشنيدم و ديگر كسي نبود كه بيندازم گردنش و ميترسيدم و از اتاق ميپريدم بيرون و ميرفتم توي آشپزخانه پيش مامانم و الكي در يخچال را باز ميكردم و چند دقيقه وايميستادم جلويش و بعد كه يكم ترسم ميريخت برميگشتم توي اتاق و گوشه و كنارش را وارسي ميكردم و وقتي ميديدم چيزي نيست برميگشتم پشت كامپيوتر،اما باز هم ته دلم دلهره داشتم...
دقيق يادم نيست كه اين وضع عذاب آور چقدر ادامه داشت،فقط ميدانم به اندازه اي بود كه من خيال كنم پاي موجودات ماورائي و نامرئي وسط است كه اطرافم را احاطه كردند و شايد دارند رويم آزمايشاتي انجام ميدهند كه من حسشون نميكنم يا روح كساني هستند كه قبل از ما توي خونه مون زندگي ميكردند و بعد از مرگشون همچنان دارند همين جا زندگي ميكنند يا هر حدس و گمان عملي،تخيلي ديگري كه در يازده و نيم سالگي به ذهن ميرسد...بعد يك شب موقعي كه توي دستشويي بودم و وايساده بودم جلوي آينه و داشتم با جديت و سرعت بالايي دندونهاي جلويي مو مسواك ميزدم،دوباره صدا رو شنيدم...- انقد اين كلهء بي صاحاب رو نلرزون،حالت تهوع گرفتم بابا...تندي سرم را چرخوندم تا ببينم كي بود پشت سرم كه اين حرف را زد و خب مسلماً هيچ كس به غير از من توي دستشويي نبود و باز هم ترسيدم و ميخواستم از دستشويي بپرم بيرون،با همون مسواك و دهن پر از كف كه دوباره گفت:اوهوي وايسا سر جات...وايسادم...گفت:ببينم،چرا هر وقت صداي منو ميشنوي مثل بوفالو رَم ميكني و ميدوئي پيش مامانت؟خجالت نميكشي با اين هيكلت از من ميترسي؟...زبونم بند اومده بود،فكر كردم شايد آزمايشات اون موجودات نامرئي‌ ِ ماورائي تموم شده و ديگه با من كاري ندارند و ميخوان منو بكشند و قبلش دارند چند كلمه اي باهام حرف ميزنند مثلاً...گفت:با توام جواب بده...فقط شد كه بگم:هوم؟!!...گفت:ميگم چرا هر وقت صداي منو ميشنوي اينقدر ميترسي؟...همونطوري با كفهاي توي دهنم گفتم:تو كي هستي؟از كجا داري با من حرف ميزني؟...گفت:من صابخونهء گوش‌ت هستم...- يعني چي؟...- يعني اينكه من توي گوش تو زندگي ميكنم...- چطوري؟پس من چرا تا حالا نديدمت؟...- چون كه من خيلي ريزم احمق...- قبلاً كجا بودي؟چرا قبلاً هيچ صدايي نميشنيدم؟...- قبلاً من تو گوش بابا بزرگت بودم.گوش بابا بزرگت اولين خونه مجردي من بود بعد كه اون مرد من گوش تو رو پسنديدم و اسباب كشي كردم اينجا...- چرا گوش من؟...چون تو سنت كمه و ترشحات گوشي ِ خوشمزه و مقوي اي داري...- چي؟؟؟؟...ترشحات گوش بچه،غذاي من اين چيز ميزاي زرد تو گوش شما آدمهاست...قيافه ام رفت تو هم،پرسيدم:چرا؟...گفت:چون مقويه و تنها غذاييه كه ميتونه منو زنده نگه داره و سرشار از املاح معدنيه (ميخندد) مثلاً پر از كلسيمه كه من بايد بخورم تا استخوانهاي ظريف و حساسم رو قرص و محكم بكنه....اممم...ديگه اينكه ويتامين هم داره،مثل ويتامين ث،براي همينه كه رنگش نارنجيه و همينطور...حالت تهوع گرفتم و از ته دل گفتم اوغ..گفت:مرض...دفعه آخرت باشه به غذاي يكي ديگه ميگي اوغ بچه...
به هر حال اون شب من بالاخره فهميدم كه تمام اون صداهايي كه ميشنيدم از كجا مي آمدند و جريانش از چه قرار بوده...بعد از اون،موجود ذره بيني توي گوشم شد صميمي ترين دوست و همصحبت من...چون هميشه و همه جا و در هر حالتي با من بود و من ميتونستم باهاش حرف بزنم...البته اينطور نبود كه اون شبانه روزي توي گوش من باشه،نه...بعضي وقتها،معمولاً شبها چند ساعتي غيبش ميزد و بعد برميگشت...اينكه چطوري از گوش من بيرون مياد را من هنوز هم نفهميدم.احتمالاً سيستم نقليهء خاصي داره...همينطور وقتهايي كه من ميرم حموم هم،اون از گوشم مياد بيرون،چون آبي كه توي گوشم ميره،ميتونه خفه‌اش كنه...وقتهايي هم كه من تنها هستم  اون بيرون مياد و مينشينه روي ميز و اين جور موقعهاست كه من  ذره بين را برميدارم و نگاهش ميكنم و رو در رو با هم حرف ميزنيم...او تقريباً شكل ما آدمهاست...سر كچلي داره و پوست كرم رنگي...روي صورتش هيچ بيني يا هر نوع سوراخي براي تنفس نيست و تقريباً تمام صورتش را چشمهاي سبز براقي پوشانده كه بيشتر شبيه دو تا منجوق سبز هستند...زبان دراز و پهني دارد كه هميشه قسمتي از آن از درزي كه دهانش باشد بيرون مانده...بدنش شبيه گلابي اي است كه دست و پا داردو در دستهايش فقط دوتا انگشت شاخك مانند وجود و دارد و پاهايش مثل دو تا بادكش است بادكشهايي شبيه به بادكشهاي اختاپوسها...در كل ظاهر خنده دار و جالبي دارد...شخصيتش هم جذاب و بانمك است...به جايش فهميده و منطقي و درست حرف ميزند در عين حالي كه در هر جمله،اول يا آخر يا بين‌اش،يك كلمه فحش هست و موجود ريز بد دهني محسوب ميشود...من با اين موجود رشد كرده‌ام و به بلوغ رسيدم...قسمت اعظمي از دانسته هايم را مديون اون هستم...حتي همين مدرك درسي‌اي كه دارم و ازش حقوق مختصري  گيرم مياد،چون واقعاً اگر اون نبود و سر امتحانها بهم تقلب نميرسوند مطمئناً هنوز درگير پاس كردن درسهام بودم!
با همه اينها،در طي اين سالها،گاهي وقتها دردسرهايي هم به خاطر وجود او و حرف زدن با او داشته ام...مثلاً موقعي كه سيزده سالم شده بود،هميشه تمام طول زنگهاي تفريح را توي دستشويي مدرسه بودم،چون اونجا تقريباً راحت ترين جايي در مدرسه  بود كه ميتوانستم باهاش حرف بزنم و به خاطر همين بچه هاي مدرسه دستم ميانداختند و ميگفتند كه من مرض صحبت با عن دارم و يك منحرف رواني هستم...حتي خود موجود ذره بيني هم كه براي بار اول همچين چيزي را شنيد طوري زد زير خنده كه گوشم درد گرفت و فكر كردم الانه كه كر بشم...اين جريان اونقدر كش پيدا كرد كه مجبور شدم مدرسه ام را عوض كنم و علاوه بر اين مامانم من را برد پيش يك روانپزشك و يك دورهء مثلاً درمان سه ماهه هم پيش آن روانپزشك گذراندم.همون موقع فهميدم كه اين يك موضوع خيلي خيلي خيلي شخصيه كه هيچكس به غير از خودم نبايد چيزي ازش بفهمه و بدونه و اين شد راز بزرگ هرگز فاش نشدني زندگي من!    

۵ نظر:

  1. خیلی قشنگ و زیبا نوشتی
    واقعا لذت بردم
    سربلندباشی

    پاسخحذف
  2. سلام ...
    مانون جـــــــان ؟!!
    راستش يه حالي شدم ! تخيليه ديگه ، آره ؟
    بيا در ِ گوشي بهم بگو ‌! باور كن كنجكاو شدم !! منم يكي از اينا مي خــــوام ...  (قسمت سر امتهانشو خيلي دوست داشتم )

    پاسخحذف
  3. D:
    ببين من جان!اين موجود بر خلاف سر كوچيكي كه داره خيلي باهوشه،اونقدري كه وقتي جمله اي را بشنوه و چند بار تكرار كنه كاملاً حفظ ميشه و اينطوري سر امتحانها خيلي راحت ميتونه تقلب برسونه...هر چند كه براي درسهاي محاسباتي كار زيادي از دستش بر نمياد!

    پاسخحذف
  4. سعی میکنم باور کنم چون دلیلی نداری دروغ بگی.

    پاسخحذف