شمارهء آذر همشهري داستان،در قسمت روايتهاي مستند،مطلبي هست از بهروز مهري به اسم "بلقيس زني كه مادر پاكستان صدايش ميكنند".صفحهء اول در حد دو پاراگراف كوتاه بلقيس ايدي 67 ساله را معرفي كرده كه با شوهرش حدود 250 مركز خيريه نگهداري از كودكان بي سرپرست،معتادين،معلولين ذهني و غسالخانه و درمانگاه و كلي مراكز خدماتي ديگر تأسيس كردند و با هم ادارهشان ميكنند...صفحات بعدي هم عكسهايي هست از بلقيس خانوم و يكي از همين يتيم خانه ها و بچه هاي بي سرپرست پاكستاني كه يكي از همين عكسها همرا با زيرنويساش اينه:
اين مطلب را كه ديدم ياد كتاب دشمن عزيزِ جين وبستر افتادم...يك رمان ديگهست با شخصيتهاي بابا لنگدراز...توي اين كتاب سالي مدير نوانخانه جان گرير ميشه و كل كتاب در مورد جريانات داخل نوانخانه و يتيم ها و دكتر مك ري است...داستان خيلي خيلي دوست داشتنياي دارد و حتي به نظر من جذابتر و هيجان انگيزتر است از جودي آبوت...
يادمه دفعهء اولي كه كتاب را خواندم كلي جوگيرش شده بودم و ميخواستم حتماً در آينده من هم يك نوانخانه تأسيس كنم و بشوم مدير آنجا و همه زندگيم را بگذارم پاي بچه هاي يتيمي كه هر كدوم براي خودشان اخلاقيات و روحيات و شيطنتهاي خلاقانه و خاص خودشان را دارند و من هم مثل سالي در نوانخانه ام،سِدي كيت داشته باشم و وروجك و آلگرا كوچولو و صد البته يك دكتر رابين مك ري اسكاتلندي ِ كله شق و عُنق كه زير ظاهر جدي و عبوساش،قلب مهرباني ميتپد كه از حرارت عشق مخفيانهاش نسبت به من در تب و تاب است...كار به جايي رسيده بود كه داشتم فكر ميكردم كه ساختمان نوانخانهام چطور باشد و محليتاش كجا باشد و لباس بچه ها چه رنگ باشد و برنامه ريزي ميكردم براي چطور اداره كردن و سر و سامان دادنش...
حالا هم،بعد از هفت،هشت سال هنوز هم دوست دارم كه همچين شغل و زندگياي داشته باشم...خيلي هيجان انگيز و پر اتفاق و عجيب و غريب ميشود روزها،پر از بچه هاي قد و نيم قد كه هر كدام خواسته اي دارد و شيطنتي و و ريخت و قيافه اي و نگاهي و داستاني براي نوشتن...مثلاً 200 تا بچه كه بزرگترينشان چهارده سالش باشد با يك عالمه پرستار و آشپز و نظافتچي و خدمتكار در يك ساختمان بزرگ،در يك باغ بزرگ با يك مدير و فرمانده كه من باشم.
*اگر زيرنويس عكس خوانا نيست : بچههايتان را نكُشيد...بچهتان را زنده در گهواره بگذاريد و او را نكشيد.براي كتمان گناه اول خود،مرتكب گناه ديگري نشويد.لطفاً كدك بي گناه را در گهواره بگذاريد و به او اجازه زندگي بدهيد.
سلام...
پاسخحذفماشالا مانون خانم !اين چند وقت نبودم چندتا پست گذاشتي !! الان كه خوابم مياد ، اما بعدا حتما مي خونم !
آخي چقدر روح لطيفي داري !
يه چيز در گوشي بگم ؟!
راستش من اصلا نمي تونم به بچه هايي كه ناتواني جسمي يا ذهني دارند حتي نگاه كنم ! هروقت تو تلوزيون ميبينم كانالو عوض مي كنم ! نمي دونم دقيقا چه حسيه ، دلم ميسوزه و در عين حال نمي خوام ترحم كنم !
مي دونم موضوع آپت راجب معلولين نبود ، اما گفتم ديگه ..
به،سلام من جان!
پاسخحذفمن هم حس خوبي نسبت به بچه هايي كه معلوليت ذهني و سندرم دان و اينها دارند ندارم...برعكس هيچ مشكلي با كسايي كه محدوديت جسمي دارند هم ندارم.تازه بيشتر از يك آدم سالم دوست دارم باهاشون ارتباط برقرار كنم و حرف بزنم...دوست داشتني هستند برايم.