بالاخره نزدیکای ساعت ۱۲ بعد از اینکه ده، دوازده گلدان روی ایوان را آوردیم تو تا یخ نزنند و چیدیم پشت در حیاط و بعد دیدیم که دارد از زیرشان آب راه میافتد و خانه را به گند میکشند و باز بردیم توی راه پلهء خرپشته چیدیم و آن گندهها و سنگینهایشان را روی زمین کشیدیم تا پشت در حیاط، که شب مردهایش بیایند و بیاوردندشان داخل، شد که از خانه بزنم بیرون... هنوز برف میآید... با قدمهای ریز ریز و نامطمئن به راه میاوفتم روی مخلوط آب گـِل و برفهای پا خورده و لهیده... اعصابم خورد میشود از اینطور راه رفتن اما از آنجا که پیشینهء درخشانی دارم در لیز خوردن و با ماتحت زمین خوردن و شاد کردن دل ملت، ترسیده شدهام... میپیچم به چپ و به کوچهای که میرسید به خیابان اصلی... وسطهای کوچه پسرکی دارد از یک درخت عکس میگیرد... ازش که میگذرم، برمیگردم و نگاهی به درخت میاندازم... فرمی که همهء شاخههایش متمایل به چپ روییده بودند، خوبش کرده بود برای عکاسی... دوربین را نیاوردهام،حتي كوله پشتيام را،هیچ چیز همراهم نیست به غیر از آهنگ پلیر و یکم پول... برمیگردم و دوربین را برمیدارم و از همان درخت عکس میگیرم...
وارد خیابان اصلی که میشوی، حدوداً صد متر که به طرف چهار راه میروی، میرسی به قنادی و ورودی متروی روبرو آن و دکهء روزنامه فروشی روبروی آن... پشت قنادی کارگاه شیرینی پزیاش است... ساعتهای پخت بوی شیرینی از سر کوچه به مشام میرسد... جلوتر که میروم، همراه میشوم با چرخ ۶ طبقهای پر از پای سیب و چند مدل دیگر شیرینی... نفس ِ عمیق... از پشت شیشه چشمکی به مافینهای شکلاتی که منتظرم بودند، میزنم... «برگشتن، میآیم سراغتان».
برف پالتویم را دون دون کرده... شیشههای عینک از تنفسام بخار میکرنند و مجبور میشوم هر چند دقیقه شالگردن را از روی دهان و بینی بکشم پایین تا بخار محو شود... مثل پیرزنهای پادرد دار از پلههای پل عابر پیاده میروم بالا چند دقیقه میایستم و خیابان را و ماشینها را زیر برف تماشا میکنم...
از پلهها که پایین میروی مغازهها شروع میشوند، اغلب مانتو فروشی، چند تا کفاشی و عمه لیلا که جلوی درش روی طبقههایی، مدل به مدل و طعم به طعم لواشک و ترشک و آلوچه چیدهاند... سرم را میاندازم پایین و از جلویش رد میشوم و به قرهقروت و آلوچههای دیش دیش توی کابینت فکر میکنم... جلوتر، صف آدم برفیها غول پیکر شروع میشود... پنج، شش تا ردیف کنار هم و جلوی مغازهها ایستادهاند، با دماغهای هویجی و دستهایی که تِیهای مغازهها هستند در واقع... دور یکی که از بقیه کوچکتر است سه تا مرد ایستادهاند زیرآدم برفی را خالی کردند و چوپ گذاشتهاند. خم میشوند و زیرش را میگیرند تا بلند کنند. دو تا زن که جلوی در مغازهها ایستادهاند جیغ میکشند: وای نکن نکن شکست... کی اولین بار دماغ آدم برفیهای را هویج گذاشت؟
قصدم رفتن تا میدون است و برگشتن... راه میروم و راه میروم و در خودم جمع میشوم و پرتقال من ریپیت میکنم و با خودم میخوانم....روزهاي خاكستري آرامش بخش...
خانمی ازم میپرسد: مادام کجاست؟... لب خوانیام خوب شده... پشت سرم را نشان میدهم و میگویم کوچهء بعدی نه، نبش کوچهء دومی است. میرود... «کی توی این سرما میره مادام؟ چطوری میخواد پرُو کنه آخه؟... خخخ [میخندم]»
نزدیکای میدون مغازههای کوچک پیراشکی و اسنک و ئرت مکزیکی و سیب زمینی یکی در میان میشوند با مانتو فروشیها... بخار غلیظی از زیر درهای گنبدی میزند بالا... باز هم باید سرم را بیندازم پایین... یک مبارزه است، مبارزه برای هدفمند پول خرج کردن... اما درست کنار یکی از همان اجاقهای ذرت، بساط کوچکی پهن شده و آقایی با کت مخمل چوب کبریتی مشکی، زیر استکانی میفروشد و دستبند... میروم جلو و نگاهی به دستبندها میاندازم... دستبندهای رنگ و وارنگ ِ منجوقی ِ کشی به پهنای دو سانت... چشمهایم یکی یکی اندازه میگیرند و رد میشوند... تا روی یکی ثابت میمانند... میقاپمش و دستم میکنم... نیشم باز میشود. اندازه است. هر ده سال یکبار همچین اتفاقی میافتد... میخرمش،هزار... درش نمیآورم ازدستم.
قصدم رفتن تا میدون است و برگشتن... راه میروم و راه میروم و در خودم جمع میشوم و پرتقال من ریپیت میکنم و با خودم میخوانم....روزهاي خاكستري آرامش بخش...
خانمی ازم میپرسد: مادام کجاست؟... لب خوانیام خوب شده... پشت سرم را نشان میدهم و میگویم کوچهء بعدی نه، نبش کوچهء دومی است. میرود... «کی توی این سرما میره مادام؟ چطوری میخواد پرُو کنه آخه؟... خخخ [میخندم]»
نزدیکای میدون مغازههای کوچک پیراشکی و اسنک و ئرت مکزیکی و سیب زمینی یکی در میان میشوند با مانتو فروشیها... بخار غلیظی از زیر درهای گنبدی میزند بالا... باز هم باید سرم را بیندازم پایین... یک مبارزه است، مبارزه برای هدفمند پول خرج کردن... اما درست کنار یکی از همان اجاقهای ذرت، بساط کوچکی پهن شده و آقایی با کت مخمل چوب کبریتی مشکی، زیر استکانی میفروشد و دستبند... میروم جلو و نگاهی به دستبندها میاندازم... دستبندهای رنگ و وارنگ ِ منجوقی ِ کشی به پهنای دو سانت... چشمهایم یکی یکی اندازه میگیرند و رد میشوند... تا روی یکی ثابت میمانند... میقاپمش و دستم میکنم... نیشم باز میشود. اندازه است. هر ده سال یکبار همچین اتفاقی میافتد... میخرمش،هزار... درش نمیآورم ازدستم.
آخرین کوچه مانده به میدان را رد میشوم... از خیلی نزدیکم یکی میگوید: سلام... نمیایستم، سرم را برمیگردانم... از آن دسته از آدمهایی ست که صورتش در میدان دید من قرار ندارد، اما کتونیهای قشنگی پایش است... خانم کارتون دارم، خانوم، خانوم، خواهش میکنم یک دقیقه وایسین... لحن مؤدبانه و محترمانهای دارد... «برگردم و شالگردن را بکشم پایین و قیافهام را کج و کوله و عقب ماندهای کنم و بگم: هاع؟»... میروم طرف خیابان تا رد شوم و برم آنطرف... دو تا دختر و دو تا سرباز میبینم... یکی از سربازها به دخترها میگوید: بیاین برف بازی کنیم، حال میده... یکی از دخترها میگوید: من با هیچکس برف بازی نمیکنم برو تا نگفتم بابام بیاد... باید دبیرستانی باشد که پای بابایش را وسط میکشد... یکی از سربازها که انگار خجالتی است عقبتر ایستاده و برف توی دستش است و منتظر است تا دخترها موافقت کنند و برف را بکوباند توی صورت یکیشان... با خودم میخندم و رد میشوم.
میروم آنطرف خیابان اما همه جا یکپارچه مخلوط آب گـِل و برف لهیده است... خودم را جلوتر میبینم که پهن زمینم و همهء آدمهای موجود در آن خیابان بالای سرم حلقه زدهاند و با انگشت نشانم میدهند و میخنندند... برمیگردم همان طرف...
میروم آنطرف خیابان اما همه جا یکپارچه مخلوط آب گـِل و برف لهیده است... خودم را جلوتر میبینم که پهن زمینم و همهء آدمهای موجود در آن خیابان بالای سرم حلقه زدهاند و با انگشت نشانم میدهند و میخنندند... برمیگردم همان طرف...
در راه برگشت،همان آدم برفي ِ زنهاي جيغ جيغو را ميبينم كه حالا روي نيمكت سنگي كنار پيادهرو نشسته است و هم قد بقيه آدم برفي ها شده...نزدیک آقایی میایستم با سیبیل و دوربین حرفهای عکاسی و با اعتماد به نفس دوربین چـُسکی خودم را در میآوردم وعکس میگیرم،سه تا مافین شکلاتی میگیرم، چهار تا باگت، فیلم هیچ و به عبدالرضا کاهانی حق میدهم که گفته تا وقتی این پوسترهایی که مهدي هاشمي را نشسته روي هندوانه نشان ميدهد را جمع نکنند،از خانهاش در نمیآید.