پنجشنبه، دی ۳۰

سربا خوردم

سرما که می‌خورم انگار زندگی می‌رسد به پوچی... دست خودم نیست، بی‌اختیار زندگی تمام شده و بدون كوچكترين اميدي به نظر می‌رسد... خروس جنگی‌ می‌شوم و دلم می‌خواهد با همه بجنگم و با دندان تکه و پاره‌شان کنم.... از همه چیز بدم می‌آید، از ریخت و قیافه‌ام، از رشته‌ام، از وبلاگم، از اینترنت و متعلقاتش، از همهء کتاب‌هایم، از ریسه‌هایی که به دیوار زده‌ام، از همه چیز... خوبی‌اش این است که تمام عقلم را زایل نمی‌کند و آنقدری باقی می‌گذارد که بدانم این‌ها همه برای خاطر مریضی است و نمی‌زنم وبلاگم را پاک کنم یا تصمیم نمی‌گیرم که درسم را ول کنم یا حتی به سرم نمی‌زند بروم خودم را از بالای پشت بام پرت کنم پایین... نمی‌دانم چه سری است در سرماخوردگی که بیشتر از اینکه ضعف و استخوان درد و قرص‌های خواب آور و بی‌حالی آور حالم را خراب کنند، این حسهای مزخرف کلافه‌ام می‌کنند...
مطمئنم اگر الان چند تا فیلم خوب داشتم، مثلاً سه گانهء کیشلوفسکی را و می‌رفتم زیر پتو و با نی، آب پرتقال می‌خوردم و فیلم را تماشا می‌کردم، حالم خوب می‌شد... خیلی ترحم برانگیز است که من هنوز این سه گانه را ندیدم، می‌دانم...دارم پولهايم را جمع ميكنم.