چهارشنبه، آبان ۲۶

با درد آشنا

حقيقت اينه كه من هيچوقت اهل شعر و كتاب شعر و شاعري و شِعارت نبودم...تصوير ذهني ام با شنيدن كلمه شعر دختركي است با موهاي خيلي بلند مجعد كه اطرافش پر از شمعهاي ريز و درشت است و كنار پنجره اتاقش نشسته و سر را كمي متمايل به راست كرده و دست زير چانه زده و دارد آسمان پر ستاره و ماه فروزان را مينگرد و قطره اشك الماس گونه اي هم گوشه چشم آهو وش ‌اش برق ميزند و و دستمالي در دست دارد و ديواني هم جلوي رويش باز است و گلبرگ هاي خشك شده گل سرخ و دارد همانطور كه ماه را نظاره ميكند شعري با لحن كشداري [با صداي مريم حيدرزاه] ميخواند در مايه هاي چرا رفتي و بي وفايي پيشه كردي و با ديگري بنشستي و ياد مارا سپردي بر باد و اينها...دختر مدرسه اي هايي هم كه دفتر شعر درست ميكردند و شعرهاي پر سوز و گذار را با خط خوش مينوشتند و عكس شمع و پروانه و قلب ميچسباندند و زنگ تفريح يا سر كلاس ادبيات آنهارا ميخواندند هم،نقش به سزايي داشتند در عقب نشيني من از شعر...حالا هم اين تصوير ذهني سر جاي خودش باقيست اما تفاوتي كه با قبل هست اينه كه كم كم دارم متمايل به شعر ميشوم،يعني تقريباً شده ام...در واقع ترجيح ميدهم كه يكنفر شعر را برايم بخواند چون هنوز با اين مقولهء كتاب شعر كنار نيامده ام آنچنان...اينكه ميگويم يكي برايم بخواند منظورم اين است كه يك خواننده خوش صدايي باشد كه شعر  قشنگ و دلنشيني را با موسيقي بخواند يا صدايي مثل صداي خسرو شكيبايي باشد كه شعر را برايم دكلمه كند...
اما باز هم استثنأ هست در اين بين...براي نمونه ديشب كتابي را از اتاق بغلي كش رفتم و قبل از خواب چند صفحه اش را خواندم...اسمش هست "آواي دل"...اين كتاب در واقع يك مجموعهء گرد آوري شده از متن هاي كوتاه ادبي و شعرهاي شعراي مختلف ايراني و اجنبي منتخب محسن رمضاني است...انتخابش كردم به اين دليل كه كتاب خيلي قديمي و ارزشمندي است كه به سال چهل و هشت به مناسبت ششمين سالگرد ازدواج،مادربزرگ هديه داده است به پدربزرگ و صفحه اولش هم چند خط عاشق كشانه اي نوشته شده است و حالا رسيده است به دست من ِ نوه...
همه اينها را گفتم تا يكي از شعرهاي اين كتاب را اينجا بنويسم...اين يكي از شعرهايش است و بعد باز هم ازش خواهم نوشت: 

ما كه با درد آشنا وز خويشتن بيگانه ايم / بهر خلق افسانه ميخوانيم و خود افسانه ايم
گرچه صد پروانه را شمعيم از سوز درون / صد هزاران شمع را از شور جان پروانه ايم
در ميان مردمان بيگانه بوديم از نخست / تا زمان بر ما سرآيد همچنان بيگانه ايم
ترك اين غافل نمايي كي كنم اي عاقلان / شهر شهر غافلان است و نه ما ديوانه ايم
در حق ما هر گروهي را گماني ديگر است / كس ندانست اينكه ما گنجيم يا ويرانه ايم

از : مسعود فرزاد

۲ نظر:

  1. سلام ...
    چقدر ديدمون از شاعرا وقت نوشتن شعر بهم نزديكه !
    اينم دوست دارم شعراي انتخاب شده از يه شخص اهل شعررو بخونم يا گوش بدم و خودم همه ي كتاب شعرارو زيرورو نكنم !
    بازم واسمون از اين شعراي قشنگ بزار ...

    پاسخحذف