سه‌شنبه، آبان ۱۸

مزرعهء گوجه فرنگي

اونروز كه تبليغ فيلم عزت الله انتظامي "...و آسمان آبي" را توي تلوزيون ديدم،ياد فيلم روسري آبي رخشان بني اعتماد افتادم و هوس كردم يكبار ديگه ببينمش...رفتم خريدم و ديروز ديدم...عزت الله انتظامي و فاطمه معتمد آريا مقابل هم بازي ميكنند...سال 73 ساخته شده و فاطمه معمتمد آريا هنوز فنچ است،از اون فنچ تر باران كوثري ميباشد كه نقش خواهر فاطمه معمتد آريا را داره و تا وقتي كه اسمش را در تيتراژ  آخر فيلم نديدم،نشناخته بودمش...
داستانش يكـــمي،خيلي كم،شبيه رمان جين ايرِ شارلوت برونته است...صاحبكاري كه خاطرخواه دختر زير دستش ميشه و كلي هم از دخترك بزرگتره و آخرش هم به هم ميرسند...جدا از اينكه اين قِسم داستانها را دوست ميدارم،عزت الله انتظامي در اين فيلم جور ديگري به چشمم مي آيد...تصويري كه از او در ذهن من و شايد بيقه همن سن‌هايم مي آيد،يك بابا يا بابابزرگ پير و سفيدموي خوشتيپ است كه با صداي و طرز بيان خاصي يك سري جملات عميق نصيحتگرانه را به طرف مقابلش ميگويد و شايد اسم گاو يا كمال المك هم چند باري به گوشمان خورده باشد و يكباري هم نصفه و نيمه اجاره نشين‌ها را از تلوزيون ديده باشيم...اما توي اين فيلم يك جور ديگري‌ست...با اينكه هم باباست،هم بابابزرگ،اما به طور خوشگل و دلنشين و هيجان انگيزي خاطرخواه ميشود و با همون صدا و طرز بيان خاص و صد البته چشمان پر اشك پيش دخترك اعتراف ميكند و آخرش هم تمام زندگي و سرمايه اش را رها ميكند و ميرود تا با دخترك زندگي كند...عزت الله انتظامي ِ اين فيلم دوست ميدارم،دقيقتر بگويم رسول رحماني اين فيلم را.
يك مزرعه گوجه فرنگي هم نيست نزديك خونمون بريم اونجا كار كنيم...!

۱ نظر: