امروز/بيآرتي:
كف ماشين خيس است و تقريباً گِلي...دو تا از صندلي هاي قسمت خانمها هم...پيرمردي روي صندلي اي كه درست كنار آن ميلهء وسط ماشين است و نصف اش كرده و مرزي است بين خانمها و آقايان نشسته...در دهانش تا آنجا كه موقع حرف زدن اش ديده ميشود تنها سه تا دندان بزرگ دارد...دو تا در فك پايين و يكي در فك بالا كه وقتي فكش بسته است درست بين آن دوتاي پاييني قرار ميگيرد...پليور سبز نخ كشي روي پيراهنش پوشيده و كتي آبي و شلوار كهنهء قهوه اي رنگ كوتاه و كلاه بافتني سياهي بر سرش دارد...
كمي نگاه نگاه ميكند به كف ماشين و به آبي كه تا جلوي پايش رسيده و همچنان در حال پيشروي است...صدايش در مي آيد (لهجهء خاصي دارد):
توي ماشين آب بازي نكنيد...(مكث)...چرا توي ماشين آب بازي ميكنين آخه؟
به راننده كه كنار در جلويي ماشين ايستاده و پارچه بزرگ قرمزي كه شبيه به پرده اتوبوسهاي قديمي است ميچلاند تا آبش را بگيرد،طلبكارانه خيره شده...باز ميگويد:
ببين چه كثافتي كف ماشينه؟...با ماشين مردمو اينور،اونور ميكنن نه كه آب بازي...
راننده با تعجب نگاهش ميكند...انگار آماده است تا به رسم تمام راننده هاي عصبي و بي حوصله،بپرد به پيرمرد و جوابش را بدهد...اما پارچه را باز ميكند و تكاني ميدهد و ميندازتش روي دستگيره در ماشين و ميخندد و ميشيند روي صندلي اش...
پيرمرد رو به مردهاي روي صندلي نشسته ميكند و ميگويد:ايرانيا واقعاً افغاني هستند...نگاه كن چه گندي زده به ماشين...
يكي مي خندد،دو سه تا تنها زل زده اند بهش و بقيه حواسشان جاي ديگري است...پيرمرد چند تا جملهء ديگر هم اضافه ميكند و ساكت ميشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر