سه‌شنبه، آذر ۲

دستفروش سر چهارراه



_ من عكاسي ميخونم!...اجازه ميدين از شما عكس بگيرم؟

اجازه داد...ظرف غذا و دوغي كه دستش بود رو گذاشت توي پلاستيك...گفتم اشكالي نداره توي عكس بيفتن...گفت نه خوشم نمياد مردم فكر كنن من شيكمو ام...نشستم و عروسكهاشو مرتب كردم...قبل از تمام اينها به بهانهء خريدن يكي از اون عروسكهاي كوچك رفته بودم جلو...همونطوري با خودم فكر ميكردم كه مثلاً كي مياد و از اين چيزها ميخره واقعا؟ يكمي خز و خيل هستند آخه...خود من اگر قصد و غرضي پشت اين خريدنم نبود،هيچوقت پول بابت همچين چيزي نميدادم...روزهاي قبل كه از اون جوجه زردهاي كوچك داشت بهتر بود...آنها قشنگتر از اين عروسكها بودند و من هم ميخواستم يكي بخرم براي مخمل (گربهء ولگردم) تا كوك‌اش كنم و بگذارم جلويش و اسكل شه و فكر كنه كه جوجه واقعيه و گازش بگيره و بخندم،اما از شانسم اونها را تموم كرده بود و به جايش اينها را آورده بود...
از توي ساك كنارش يك پلاستيك ديگه پر از همون عروسكها اما با لباسهاي متفاوت در آورد و براي اينكه بچينه روي پارچه قرمز جلوش،براي عكس گرفتن...يكي يكي كفشاي از پا در آمده عروسكها را يا پاهاي كنده شده شان را درست ميكرد و رديف ميكرد روي پارچه و مثل يك بچه (دختر بچه حتي) باهاشون حرف ميزد:اِاِ تو چرا كفشتو در آوردي؟...انگشتت چرا اين شكليه؟...پات كو؟ بايد ببرمت فلج اطفال...اين چه لباس بيريختيه كه تنت كردي؟...
عجله داشتم و بايد زودتر برميگشتم خونه...كمكش كردم و عروسكها را مرتب كردم و بعد ايستادم و عقب عقب رفتم و زير نگاه هاي مغازه دارهاي پشت سرم و خانومهايي كه روبرويم نشسته بودند،دو سه تا عكس انداختم و بعد توي رودرواسي گفتم كه چاپ ميكنم و برايش ميبرم...خوشحال شد،گفت كه اهل گلپايگان اصفهانه و دلش براي روستا و پدر و مادرش تنگ شده و بعد هم دعوت كرد كه ماه محرم برم اونجا كه مراسم خاصي دارند و كلي نذري ميدهند و كلي مهمان نواز هستند و اينها...گفت كه به خاطر مشكل پاهايش نتونسته درس بخونه (با دو تا عصاي زير بغلي و به سختي راه ميرود) و بعد هم مجبور شده براي كار بياد تهران و تنها كاري كه ميتونه انجام بده همين يك جا نشستن و دست فروشيه،اما مردم باهاش مثل يك گدا رفتار ميكنند و آرزو داره كه برگرده و در زادگاه خودش زندگي و كار كنه...گفت و گفت و گفت...
 شنبه،عكس را چاپ كردم و برايش بردم...خيلي جنتلمنانه اصرار داشت كه پول چاپش را حساب كند...باز هم دروغ گفتم كه خودم چاپش كردم و هزينه اي برايم نداشته و رفتم...
اين كار را دوست دارم،اينكه يك دوربين هميشه و همه جا همراهم باشد و از هر چيزي كه نظرم را جلب كرد،عكس بگيرم و نگه اش دارم...اما جسارت ميخواهد كه در خيابان دوربين به دست باشي و از ملت عكس بگيري،فكر نميكنم همه طرز فكر مثبتي در مورد غريبه اي كه ميخواهد ازشان عكس بگيرد داشته باشند و به اين راحتي اجازه بدهند و من هم نه دانش  و مهارت كافي براي عكاسي دارم و نه جسارت كافي...با اين وجود تازگيها حيلي با دوربينم رفيق شده ايم و از عكس گرفتن لذت ميبرم...حتي شايد يك راه كار ساده و دم دستي باشد براي فرار از روزمرگي و كسالت روزها.

۹ نظر:

  1. عکسه سوژه خوبی شده اتفاقابرا وبلاگ
    حالا فکر کن با اون عکسی که بهش دادی چقدرم کیفش کوک شده

    پاسخ دادنحذف
  2. دوربینت چیه؟ :D

    منم عاشق عکاسیم

    پاسخ دادنحذف
  3. چهره ش خیلی جالبه...یا شاید تو عکس اینجوری به نظر می رسه...

    پاسخ دادنحذف
  4. به خاطر همين چهرهء جالب،شد سوژه عكاسي ديگه!

    پاسخ دادنحذف
  5. ali ali ali ali dige chi begam ?:X:X:X:X
    kare khoobi mikoni..akasi khoobe.. az hichkiam natars hamejam doorbineto hamrat bebar...

    پاسخ دادنحذف
  6. دوربينم نيكون نيس كه :(

    دوربينتو ميدي به من؟! D:

    پاسخ دادنحذف
  7. مرسي... واقعا زيبا بود... رفيقم حق داشت وبلاگتو اد كرده بود. بازم به عكاسي از آدم ها ادامه بده و بنويس.
    بازم ممنونم... .

    پاسخ دادنحذف