سه‌شنبه، آبان ۲۵

كانديدا


اگر من روزي خدا شدم و خواستم شكري بخورم و دوباره "آدم" خلق كنم،حتماً مخلوق من با اين مخلوق ناقص الخلقهء خداي فعلي تفاوت خواهد داشت،از زمين تا به آسمان...
براي نمونه،مكانيزمي در بدن مخلوقاتم خواهم گذاشت كه خودم و شايد خيلي‌هاي ديگر در حسرت داشتن اش هستم و هستند... مكانيزمي كه به آنها توانايي تدوين خاطراتي كه در ذهنشان ذخيره شده است را ميدهد...اينطور كه مثلاً ميتوانند از يك گوششان نوار حافظه شان را كه چيزي است مثل نوار فيلمي كه دور حلقه بزرگي پيچيده شده اند و آپاراتچي هاي سينما ميگذارندشان در دستگاه آپارات و فيلم را روي پرده نشان ميدهند يا مثل همان حلقه هاي نگاتيو دوربين‌هاي عكاسي اي‌ست كه حالا منقرض شده اند،بيرون بكشند و بعد با يك قيچي قسمتهايي كه برايشان آزار دهنده است و ترجيح ميدهند به كلي فراموش كنند را جدا ميكردند و بعد قسمتهاي جدا شده را به هم ميچسبانند و نوار را ميفرستاند داخل جمجمه سر جايش...انگار نه انگار...
يا كه نه،يك جور ديگر...به جاي گوش ميشود از آن زبان كوچك بي مصرف ته دهان استفاده بهينه كرد كه فقط به درد شخصيت هاي كارتوني ميخورد كه بخندند يا داد بكشند و آن زبان كوچك آن ته ته ها،به شكل ديوانه واري بلرزد و تكان بخورد...ميتواند با انگشت شست و اشاره اش زبانك اش را مثل دسته يا اهرمي بگيرد و بكشد و نوار حافظه اش را از دور حلقهء داخل جمجمه اش باز كند و نگاهي به آن بيندازد و بعد يك قسمتهايي اش را حذف كند و به به هم بچسباندش و دوباره بفرستد سر جايش...ميشود تشبيه اش كرد به باز كردن و جمع كردن سيم جارو برقي...يك همچين چيزي تقريباً...
اين مهمترين ويژگي مخلوقاتم خواهم بود...فكر نميكنم خيلي آفريده هايم را دوست داشته باشم و هيچ ادعايي هم در اين مورد نخواهم داشت اما اين كار را حتماً برايشان انجام ميدهم و همچين مكانيزمي را برايشان درست ميكنم...بالاخره هر آدمي يكسري خاطرات دارد كه يادآوري‌شان هيچ فايده اي ندارد جز اينكه آزارش بدهند و اع‌صاب نداشته اش را خورد كنند...خاطراتي كه گذشته اند و رفته اند و حالا شده اند مثل بار اضافه اي روي شانه و وزنهء سنگيني روي قلب و ذهن...كه اگر نبودند چقدر آرامش به جايشان وجود داشت و چقدر زندگي كردن راحت تر و بي دردسرتر ميشد و سريع ميگذاشت و تمام ميشد،ميرفت پي كارش...اينها را بايد ريخت دور،آتش‌شان زد...ارزش اين كه قسمتي از فضاي ذهن را اشغال كنند و هرازگاهي با بي رحمي تمام خودي نشان دهند،را ندارند...خيلي‌هايشان باعث ميشود كه طرف در درجه اول حالش از خودش و حماقتش و ناداني اش به هم بخورد و بعد از ساير آدمها...اينها افتضاح‌ترين و بيچاره كننده‌ترين شان هستند و از بد ماجرا،فراموش كردن اينها پدر درآر تر از بقيه است...
ما كه راه گريزي نداريم و بايد بسوزيم فقط،اما بعد از همهء اينها،فكر ميكنم بد نباشد براي دورهء بعدي انتخ آبات پروردگاري كانديد بشم و اينهايي كه نوشتم را به عنوان يك قسمت از تبليغاتم منتشر كنم براي رأي جمع كردن و اينها...بعد ميشدم خدايي كه بدون هزار و خورده اي پيامبر و چند دست كتاب آسماني و چند تا امام و معصوم و امامزاده و معجزه و وحي و همه اين دنگ و فنگ ها و تشريفات مورد پرستش و سجده و عبادت قرار ميگرفت و فيوريت* بندگان ميشد مثل آب خوردن...

خوش ندارم كلمات اجنبي را،آن هم با حروف فارسي،ميان نوشته هايم بياورم اما خب گــَه،گـُداري ميــطـلـبه...!

۳ نظر:

  1. فکر جالبیست ولی همه مغر پر می شود از خاطره های خوب خسته کننده می شود ها

    پاسخحذف
  2. نخير ديگر،مخلوقات من اهل در آرودن شور چيزي نيستند...باشند هم راه چاره دارد!

    پاسخحذف
  3. این دستگاه اگر اختراع می شد...آن وقت بعضی ها مثل من از زندگی هیچی یادشان نمی آمد! آلزایمر می گرفتند!

    پاسخحذف