یکشنبه، بهمن ۱۰

خون ِ آدمی

امروز خون دماغ شدم... یک اتفاق نادر... به خون روی دستمال کاغذی زل زدم.
اولین رویارویی من با واقعیت، موقعی بود که اون آقا با روپوش سفید، یک کش پلاستیکی زرد بست دور بازوم و با دو تا انگشت چند باز زد روی دستم و بعد در حالی که داشت زیر چشمی به قیافه و رنگ و رویم نگاه می‌کرد، سوزن را فرو کرد در دستم.
من خیره شدم به لوله آزمایشی که داشت آروم آروم از خون قرمز رنگم پر می‌شد... بله، قرمز... تا اون موفع من هیچ فکر نمی‌کردم که خونم قرمز باشد... نمی‌دانم چه رنگی، آبی، زرد، بنفش سبز روشن، سورمه‌ای، طلایی، دست کم زرشکی... هر رنگی به غیر از قرمز... قرمز آلبالویی، رنگ خون آدم، رنگ خون گوسفند...
تا قبل از اون حس یک موجود متفاوت اشتباهی و غلط متولد شده را داشتم با روکش انسانی که در تاریکی نشسته است و زانو‌هایش را بغل کرده و نمی‌شود با وجود تاریکی دید که واقعاً چیست و ماهیتش را تشخیص داد... حتی فکر می‌کردم که اون خونی که موقع بریدن انگشتم از زیر روکش انسانی‌ام بیرون می‌آید، تغییر رنگ داده است تا طبیعی باشد در مقابل دیگران... اما سومین لولهء آزمایش هم از خون قرمز آلبالویی رنگ پر شد و من مجبور شدم بپذیرم که خونم هم رنگ خون بقیهء آدمهاست و خودم هم مثل بقیهء آدم‌ها و به غیر از اون روکش انسانی شباهتهای دیگری هم داریم با هم...
تازه متوجه شباهت دیگری هم شدم وقتی که از روی صندلی بلند شدم و همه چیز جلوی چشمم تار شد و هر چقدر که چشمانم را گشاد‌تر می‌کردم هیچ چیز نمی‌دیدم...
روز مهمی در زندگیم محسوب می‌شود آن روز... روزی در اواسط نوجواني...نميدانم،شاید هم اواخرش.