در حال حاضر من از تمام آدمهای دنیا متنفرم... از دو شب پیش به صورت غیر ممتد و مقطع، این حس تنفر نسبت به تمام آدمهای دنیا را دارم... به خاطر یک دلیل ساده... جمعه به شب رسیده بود و من از صبح روی همین صندلی نشسته بودم و دیگر پایین تنهام را حس نمیکردم و گشنه هم بودم و گودر هم به شکل اعصاب خورد کنی، هیچ خبری نبود... بعد دقیقاً رأس ساعت نه و نیم مامانم آمد توی اتاقم و پرسید که شام چی میخورم طوری که انگار یک منوی بلند بالا نشانم داده که من باید یکی از غذاها را انتخاب کنم و او همان موقع بشقاب را بگذارد جلویم و بگوید «مشغول شو».... با چنین حالتی این سوأل را از پرسید. کی؟ ساعت نه و نیم شب... بیخیال شام شدم طبعاً... مامانم هنوز بعد از این همه وقت بزرگ کردن مثمر ثمر من،نمیداند که من دوست دارم جمعهها نهار یا شام خاص و مفصلی داشته باشیم. بالاخره جمعهها باید یک فرقی با روزهای دیگر هفته داشته باشد... اینطور شد که من همان موقع در حین گرسنگی و غمگینی، از تمام مردم دنیا متنفر شدم تا حالا که باز هم گرسنهام!
از همان جمعه شب فکرم مشغول این است که من واقعاً از چند نفر به معنای واقعی کلمه و با یک علت منطقی متنفر هستم... چند نفر در زندگی شخصیام با رفتار و بخوردی توانستهاند این حس را برایم ایجاد کندد.... تنفر واقعي... اول فکر کردم نه، کسی نیست که خیلی نگاه خوشبینانهای بود طبعاً... بعد کم کم یادم آمد... آدمها و اسمها و رفتارهایشان یادم آمد... سه، چهار نفر.... سه چهار تا آدم عن مسلک و عن منش... آدمهایی که چشم دیدنشان را نداشته و ندارم... سخت بود به یاد آوردنشان برای آدم آلزایمریای چون من... اما بعضی چیزها همیشه یک جای مطمئن توی ذهن آدم منتظر نشستهاند تا به وقتش بیایدند جلو و خودشان را نشان بدهند...
از همان جمعه شب فکرم مشغول این است که من واقعاً از چند نفر به معنای واقعی کلمه و با یک علت منطقی متنفر هستم... چند نفر در زندگی شخصیام با رفتار و بخوردی توانستهاند این حس را برایم ایجاد کندد.... تنفر واقعي... اول فکر کردم نه، کسی نیست که خیلی نگاه خوشبینانهای بود طبعاً... بعد کم کم یادم آمد... آدمها و اسمها و رفتارهایشان یادم آمد... سه، چهار نفر.... سه چهار تا آدم عن مسلک و عن منش... آدمهایی که چشم دیدنشان را نداشته و ندارم... سخت بود به یاد آوردنشان برای آدم آلزایمریای چون من... اما بعضی چیزها همیشه یک جای مطمئن توی ذهن آدم منتظر نشستهاند تا به وقتش بیایدند جلو و خودشان را نشان بدهند...
فکر میکنم من از آن دسته آدمهای بزدلی باشم که خیلی دیر از کسی متنفر میشوم... یعنی آنقدر به یکنفر فرصت میدهم که اشتباهش در حق مرا جبران کند که معمولاً تنفری به وجود نمیآید... وقتی میآید که طرف آنقدر رذل و نفهم باشد که باز هم بدیای در حق من بکند و کار به جایی برسد که دیگر حالم از خودم هم به بخورد... خوب میدانم که این مدل رفتار احمقانه و خود تحقیر کردن است اما بالاخره هر آدمی یکسری اخلاقهای گند دارد که خودش هم میداند گند است و هی میخواهد تغییرشان دهد... تازه یک اخلاق گند دیگرم این است که همین حالا عذاب وجدان گرفتم بابت اینکه آن بالا به آن سه، چهار نفر گفتم عن مسلک و عن منش اما به هیچ وجه پاک نمیکنم!
حس عجیب و غریبی است این نفرت... ممکن است به مرور زمان شکل و شمایل و صدای طرف از ذهن محو شود، ممکن است به سختی اسم و فامیلش را به یاد بیاورید، ممکن است تمام چیزهایی که از او میدانستید را فراموش کنید، حنی ممکن است با همان آدم روزهای زیادی را سپری کرده باشید و خندیده باشید و لحظات خوش مشترکی را داشته باشید اما هیچوقت آن حس نفرت از دل و ذهن آدم پاک نمیشود... همیشه به دنبال آدم است و از رگ گردن به او نزدیکتر و آمادهء خودنمایی.
عجیب است که آدم از یکی آنقدر بدش بیاید که دائم این تصور را داشته باشد موقعی که او را میبیند، مثل یک گرگ بپرد رویش و دندانهایش را با تمــــام قدرت فرو کند در بردنش و تکه تکه گوشت بدنش را بکند و تف کند... اوه همین حالا فرو رفتن دندانهای نیشام توی گوشت آدم را میتوانم حس کنم!... جدای عجیب و غریب بودنش هیجان انگیز هم هست انگار... البته موقعی که فرصت بالا آوردن تمام حرص و عصبانیت و تنفر لزج و چسبناک را روی طرف داشته باشید... از اعماق وجود... نفرت یکی از آن حسهایی است که تا عمیقترین عمق وجود و روح آدم نفوذ آدم میکند و قابلیت این را دارد که از او یک گرگ وحشی غیر قابل پیش بینی بسازد... دارد کم کم از گرگ بودن خوشم میآید،به خصوص از آن قسمت دندانهای نیش ِ تیز.
حس عجیب و غریبی است این نفرت... ممکن است به مرور زمان شکل و شمایل و صدای طرف از ذهن محو شود، ممکن است به سختی اسم و فامیلش را به یاد بیاورید، ممکن است تمام چیزهایی که از او میدانستید را فراموش کنید، حنی ممکن است با همان آدم روزهای زیادی را سپری کرده باشید و خندیده باشید و لحظات خوش مشترکی را داشته باشید اما هیچوقت آن حس نفرت از دل و ذهن آدم پاک نمیشود... همیشه به دنبال آدم است و از رگ گردن به او نزدیکتر و آمادهء خودنمایی.
عجیب است که آدم از یکی آنقدر بدش بیاید که دائم این تصور را داشته باشد موقعی که او را میبیند، مثل یک گرگ بپرد رویش و دندانهایش را با تمــــام قدرت فرو کند در بردنش و تکه تکه گوشت بدنش را بکند و تف کند... اوه همین حالا فرو رفتن دندانهای نیشام توی گوشت آدم را میتوانم حس کنم!... جدای عجیب و غریب بودنش هیجان انگیز هم هست انگار... البته موقعی که فرصت بالا آوردن تمام حرص و عصبانیت و تنفر لزج و چسبناک را روی طرف داشته باشید... از اعماق وجود... نفرت یکی از آن حسهایی است که تا عمیقترین عمق وجود و روح آدم نفوذ آدم میکند و قابلیت این را دارد که از او یک گرگ وحشی غیر قابل پیش بینی بسازد... دارد کم کم از گرگ بودن خوشم میآید،به خصوص از آن قسمت دندانهای نیش ِ تیز.