دوشنبه، بهمن ۱۸

دندان ِ نیش

در حال حاضر من از تمام آدمهای دنیا متنفرم... از دو شب پیش به صورت غیر ممتد و مقطع، این حس تنفر نسبت به تمام آدمهای دنیا را دارم... به خاطر یک دلیل ساده... جمعه به شب رسیده بود و من از صبح روی همین صندلی نشسته بودم و دیگر پایین تنه‌ام را حس نمی‌کردم و گشنه هم بودم و گودر هم به شکل اعصاب خورد کنی، هیچ خبری نبود... بعد دقیقاً رأس ساعت نه و نیم مامانم آمد توی اتاقم و پرسید که شام چی می‌خورم طوری که انگار یک منوی بلند بالا نشانم داده که من باید یکی از غذا‌ها را انتخاب کنم و او‌‌ همان موقع بشقاب را بگذارد جلویم و بگوید «مشغول شو».... با چنین حالتی این سوأل را از پرسید. کی؟ ساعت نه و نیم شب... بیخیال شام شدم طبعاً... مامانم هنوز بعد از این همه وقت بزرگ کردن مثمر ثمر من،نمی‌داند که من دوست دارم جمعه‌ها نهار یا شام خاص و مفصلی داشته باشیم. بالاخره جمعه‌ها باید یک فرقی با روزهای دیگر هفته داشته باشد... اینطور شد که من‌‌ همان موقع در حین گرسنگی و غمگینی، از تمام مردم دنیا متنفر شدم تا حالا که باز هم گرسنه‌ام!
از‌‌ همان جمعه شب فکرم مشغول این است که من واقعاً از چند نفر به معنای واقعی کلمه و با یک علت منطقی متنفر هستم... چند نفر در زندگی شخصی‌ام با رفتار و بخوردی توانسته‌اند این حس را برایم ایجاد کندد.... تنفر واقعي... اول فکر کردم نه، کسی نیست که خیلی نگاه خوشبینانه‌ای بود طبعاً... بعد کم کم یادم آمد... آدم‌ها و اسم‌ها و رفتار‌هایشان یادم آمد... سه، چهار نفر.... سه چهار تا آدم عن مسلک و عن منش... آدمهایی که چشم دیدنشان را نداشته و ندارم... سخت بود به یاد آوردنشان برای آدم آلزایمری‌ای چون من... اما بعضی چیز‌ها همیشه یک جای مطمئن توی ذهن آدم منتظر نشسته‌اند تا به وقتش بیایدند جلو و خودشان را نشان بدهند...
فکر می‌کنم من از آن دسته آدمهای بزدلی باشم که خیلی دیر از کسی متنفر می‌شوم... یعنی آنقدر به یکنفر فرصت می‌دهم که اشتباهش در حق مرا جبران کند که معمولاً تنفری به وجود نمی‌آید... وقتی می‌آید که طرف آنقدر رذل و نفهم باشد که باز هم بدی‌ای در حق من بکند و کار به جایی برسد که دیگر حالم از خودم هم به بخورد... خوب می‌دانم که این مدل رفتار احمقانه و خود تحقیر کردن است اما بالاخره هر آدمی یکسری اخلاقهای گند دارد که خودش هم می‌داند گند است و هی می‌خواهد تغییرشان دهد... تازه یک اخلاق گند دیگرم این است که همین حالا عذاب وجدان گرفتم بابت اینکه آن بالا به آن سه، چهار نفر گفتم عن مسلک و عن منش اما به هیچ وجه پاک نمی‌کنم!
حس عجیب و غریبی است این نفرت... ممکن است به مرور زمان شکل و شمایل و صدای طرف از ذهن محو شود، ممکن است به سختی اسم و فامیلش را به یاد بیاورید، ممکن است تمام چیزهایی که از او می‌دانستید را فراموش کنید، حنی ممکن است با‌‌ همان آدم روزهای زیادی را سپری کرده باشید و خندیده باشید و لحظات خوش مشترکی را داشته باشید اما هیچوقت آن حس نفرت از دل و ذهن آدم پاک نمی‌شود... همیشه به دنبال آدم است و از رگ گردن به او نزدیک‌تر و آمادهء خودنمایی.
عجیب است که آدم از یکی آنقدر بدش بیاید که دائم این تصور را داشته باشد موقعی که او را می‌بیند، مثل یک گرگ بپرد رویش و دندان‌هایش را با تمــــام قدرت فرو کند در بردنش و تکه تکه گوشت بدنش را بکند و تف کند... اوه همین حالا فرو رفتن دندانهای نیش‌ام توی گوشت آدم را می‌توانم حس کنم!... جدای عجیب و غریب بودنش هیجان انگیز هم هست انگار... البته موقعی که فرصت بالا آوردن تمام حرص و عصبانیت و تنفر لزج و چسبناک را روی طرف داشته باشید... از اعماق وجود... نفرت یکی از آن حس‌هایی است که تا عمیق‌ترین عمق وجود و روح آدم نفوذ آدم می‌کند و قابلیت این را دارد که از او یک گرگ وحشی غیر قابل پیش بینی بسازد... دارد کم کم از گرگ بودن خوشم می‌آید،به خصوص از آن قسمت دندانهای نیش ِ تیز.

چهارشنبه، بهمن ۱۳

حواستون به تخته باشه!

دیروز که بارون اومد، سر و کلهء کرم‌های زیر خاکی، روی خاک باغچه پیدا شد... خیلی زیاد بودند، اونقدری که نمی‌شد سرشماری‌شون کنم... خانه خراب شده بودند و همینطوری نفس نفس می‌زدند و روی خاک وول می‌خوردند... چشم هم که ندارند طفلکی‌ها، هی از روی همدیگر رد می‌شدند و خجالتزده، می‌گفتند ببخشید.
بالاخره آدم باید در هر شرایطی باید آینده نگر باشه... رفتم یک شیشه سس خالی آوردم و هف هش ده تا از کوچکتر‌هایشان را جدا کردم و انداختم توی شیشه... حالا شاید جدا کردن این بچه‌ها از خانواده کار نفرت انگیزی باشد و بعد‌ها یونیسف بیاید و یقه مرا بچسبد، به خصوص که پدر و مادرشان چشم به دنبال آن‌ها گشتن هم ندارند و شاید بعد‌ها یونیسف بیاید و یقه مرا بچسبد، اما خب چاره‌ای نبود.
هف هش ده تا کرم نوجوان گـِلی داشتند کور کورانه توی شیشه، از سر و کلهء هم بالا می‌رفتند... بردمشان توی آشپزخانه و شیشه را تا نصفه پر آب کردم و بعد درش را بستم و محکم تکان دادم... شاید اگر گوش‌هایم توانایی شنیدن فرکاانس صدای کرم‌ها را داشتند، صدای خنده‌شان را بشنوم یا شاید صدای جیغ.... بعد آب گـِل بدست آمده را خالی کردم و کرمهای تمیز، ماندند ته شیشه...
بعد از دیروز کلاس آموزشی گذاشته‌ام برای یک هف هش ده تا کرم... کلاسهای دو ساعته با یک ساعت آنتراکت بینشان... هدف از آموزش این است که یاد بگیرند بعد از اینکه من مـُردم و زیر خاکم کردند و شدم غذای این کرم‌ها، چطور مرا تناول کنند... دارم به‌شان آموزش می‌دهم که موقع خوردن من، با دندان‌هایشان نیفتند به جانم و وحشیانه آن‌ها رو فرو کنند در تن و بدن من... باید بشقاب و کارد چنگالشان را بیاورند و یک قسمت از گوشت را ببرند و بذارند توی بشقاب و بعد با کارد و چنگال و لقمه‌های کوچک، بخوردند... مه‌مان هم خواستند می‌توانند دعوت کنند... روند کار را سریع‌تر می‌کنند... هر گونه موجودی را می‌توانند دعوت کنند به غیر از سوسک‌های عظیم الجثه و عنکبوت‌ها... حتی حالا هم که فکرش می‌کنم از تماس دست و پای آن‌ها روی بدنم چندشم می‌شود... باز عنکبوت‌ها یک آب شسته‌تر هستند اما دوست ندارم سوسک‌ها به مهمانی من بیایند... سوسک‌ها موجودات رذل و فاسد و بدجنسی هستند بین حشرات ...می‌آیند آنجا نه برای سیر کردن شکم بلکه برای هیزی کردن (به خاطر همينه كه بيشتر در توالت‌ها و حمام‌ها ديده ميشوند)، من هم که در آن شرایط به غیر از یک پارچه سفید هیچ پوشانندهء دیگری ندارم.
باید به خانواده بسپارم که قبل از اینکه خاک را بریزند، کرم‌ها را بیندازند رویم... تا وقتی که بمیرم آنقدر تولید مثل کرده‌اند و تعدادشان زیاد شده که برای خوردن و تجزیه کردن من کافی باشد.

یکشنبه، بهمن ۱۰

خون ِ آدمی

امروز خون دماغ شدم... یک اتفاق نادر... به خون روی دستمال کاغذی زل زدم.
اولین رویارویی من با واقعیت، موقعی بود که اون آقا با روپوش سفید، یک کش پلاستیکی زرد بست دور بازوم و با دو تا انگشت چند باز زد روی دستم و بعد در حالی که داشت زیر چشمی به قیافه و رنگ و رویم نگاه می‌کرد، سوزن را فرو کرد در دستم.
من خیره شدم به لوله آزمایشی که داشت آروم آروم از خون قرمز رنگم پر می‌شد... بله، قرمز... تا اون موفع من هیچ فکر نمی‌کردم که خونم قرمز باشد... نمی‌دانم چه رنگی، آبی، زرد، بنفش سبز روشن، سورمه‌ای، طلایی، دست کم زرشکی... هر رنگی به غیر از قرمز... قرمز آلبالویی، رنگ خون آدم، رنگ خون گوسفند...
تا قبل از اون حس یک موجود متفاوت اشتباهی و غلط متولد شده را داشتم با روکش انسانی که در تاریکی نشسته است و زانو‌هایش را بغل کرده و نمی‌شود با وجود تاریکی دید که واقعاً چیست و ماهیتش را تشخیص داد... حتی فکر می‌کردم که اون خونی که موقع بریدن انگشتم از زیر روکش انسانی‌ام بیرون می‌آید، تغییر رنگ داده است تا طبیعی باشد در مقابل دیگران... اما سومین لولهء آزمایش هم از خون قرمز آلبالویی رنگ پر شد و من مجبور شدم بپذیرم که خونم هم رنگ خون بقیهء آدمهاست و خودم هم مثل بقیهء آدم‌ها و به غیر از اون روکش انسانی شباهتهای دیگری هم داریم با هم...
تازه متوجه شباهت دیگری هم شدم وقتی که از روی صندلی بلند شدم و همه چیز جلوی چشمم تار شد و هر چقدر که چشمانم را گشاد‌تر می‌کردم هیچ چیز نمی‌دیدم...
روز مهمی در زندگیم محسوب می‌شود آن روز... روزی در اواسط نوجواني...نميدانم،شاید هم اواخرش.

شنبه، بهمن ۹

سقف بالای سر

ما توی ماشین‌مون زندگی می‌کنیم.
 ماشین ما یعنی یک مینی بوس قدیمی و جادار
ما یعنی من و شوهرم
ما هم توی مینی بوس مون زندگی می‌کنیم و هم باهاش کار می‌کنیم
یعنی هم خونه‌مونه و هم وسیله کار و پول در آوردن‌مون.
دو ردیف از صندلی‌های عقب مینی بوس را کم کردیم و یک پرده کشیدیم و اون پشت وسایلمون رو نگه می‌داریم و شب‌ها هم رخت‌خواب پهن می‌کنیم و می‌خوابیم... پرده‌ها رو خودم دوختم... چند روز رفتم خونهء خواهرم و چرخ خیاطی‌شو قرض گرفتم و همه رو دوختم برای تمام پنجره‌ها، حتی شیشهء جلویی مینی بوس‌مون.


از صبح زود تا هشت شب مسافر کشی می‌کنیم.
تاتوق ثابتی نداریم... یعنی همیشه توی یک شهر نمیمونیم... معمولاً بعد سه چهار هفته شهر برامون تکراری و خسته کننده می‌شه و می‌ریم یک شهر دیگه... البته بیشتر وقت‌ها بین شهری کار می‌کنیم، بین دو تا شهر نزدیک.
شب یک جا توی شهر پارک می‌کنیم و تا موقعی که شوهرم آنتن تلوزیون رو تنظیم می‌کنه، من روی سکویی که جلوی مینی بوس، بین صندلی من و شوهرمه،وسايل شام رو ميچينم و شام می‌خوریم... البته من به اون سکو می‌گم میز،چون کاربرد یک میز رو داره برای ما و من روش یک رومیزی منگوله دار انداختم.

غذا و چایی رو،روی گاز پیک نیکی آماده می‌کنم...بعد از شام، با هم م‌یشینیم و ساندویچ درست می‌کنیم... معمولاً کالباس چون سریع و راحت آماده می‌شه... بعضی وقت‌ها هم الویه... البته الویه مون تقریبا شبیه به پورهء سیب زمینیه از بس که سیب زمینی‌ش زیاده و بقیه موادش کم، اما بین مسافرهامون طرفدار زیاد داره و زود‌تر از ساندیچ کالباسا تموم می‌شه.

بعضی وقت‌ها هم برامون مهمون می‌اد.
مهمونهامون باید بشینن روی صندلی‌های مینی بوس و هی یکی یکی به پشت سریشون بگن: «ببخشین پشتم به شماست.»... پشت سریشون هم می‌گه: «گل پشت و رو نداره.» یا «خواهش می‌کنم راحت باش.».... بعد خودش برگرده و با پشت سری‌ش همین تعارفات رو رد و بدل کنه تا برسن به ردیف آخر و دیگه پشت سری‌ای وجود نداشته باشه.

ما خوشبخت هستیم و زندگی خوب و متنوعی داریم.
شب‌هامون با یک مینی بوس تموم می‌شه و روزهامون هم با یک مینی بوس شروع
می‌نی بوس توی مینی بوس
هنوز هیچ بچه‌ای نداریم. می‌خوایم که داشته باشیم ولی شوهرم می‌گه بذار پولامونو جمع کنیم و یک اتوبوس بخریم بعد که خونه مون بزرگ‌تر و جادار‌تر شد بچه هم می‌اریم.
می‌خوایم از اون اتوبوسهایی بخریم که زیرش، جای خواب داره... چون عقیده داریم که حتماً باید اتاق خواب والدین از اتاق خواب کودک مجزا باشه...

اين هم ماييم و خونهء ما:




(اگر نوشته هاي تصوير خوانا نيست،آن را ذخيره كنيد و از زوم استفاده كنيد.)

سه‌شنبه، بهمن ۵

گاو همسايه،اهليه

ما توی خانه‌مان یک گاو داریم، یک گاو ِ نر ِ لاغرمُردنی... بیشتر از بیست سال است که با ما زندگی می‌کند و حالا عضوی از خانه به حساب می‌آید... بابایم یک حیوان خانگی خوب و بی‌آزار می‌خواست برای همین یک روز رفت و این گاو را خرید و آورد خانه... اوایل که هنوز گوساله بود، فکر می‌کردیم که از این گاوهای اهلی‌ای است که توی مزرعه‌ها بهشون گاوآهن می‌بندند و زمین را شخم می‌زنند، برای همین خیلی بهش محبت می‌کردیم و بهش می‌رسیدیم تا یک‌وقت بین ما غریبی نکند و خوب رشد کند و در آینده باعث افتخارمون بشود... اما هر چه که گذشت و گاو نرمون بزرگ و بزرگ‌تر شد، دیدیم که نه همچین هم اهلی نیست، بلکه از آن گاوهای نر وحشی‌ای است که در اسپانیا جلوشون پارچهء قرمز تکان می‌دهند و به پشتشون نیزه فرو می‌کنند و اون‌ها هم با عصبانیت ماع ماع می‌کنند و به آدمهای اطرافشون شاخ می‌زنند... گاو ما هم به بلوغ که رسید دو تا شاخ بیست و پنج سانتی از دو طرف سرش در اومد... اما او یک فرقی با گاوهای نر وحشی دیگر دارد و آن هم این است که می‌تواند شاخ‌هایش را قایم کند. یعنی وقتی که آرام است و همه چیزش درست و بی‌اشکال است و بر وفق مراد، شاخ‌هایش توی سرش فرو می‌روند و به کل ناپدید می‌شوند... بعد هر کس که او را می‌بیند، می‌گوید: «آخی، آخی چه گاو آروم و نجیب و سر به زیری دارید. چقدر گاو است. یکم بهش غذا بدین طفلکی رو تا چاق بشه. گناه داره زبون بسته...» هیچکدام از وجود شاخ‌ها خبر ندارند و اصلاً به فکرشان هم نمی‌رسد که اگر کاری خلاف میل گاومان انجام دهند و ناراحتش کنند با شاخ‌هایش آن‌ها را به سیخ می‌کشد... این هم از سیاست گاو ماست... این را هم خبر ندارند که او دقیقاً مثل یک گاو غذا می‌خورد و دائم در حال نشخوار است، اما به طرز عجیبی، چاق نمی‌شود و همینطور لاغرمردنی مانده است. 
مامانم می‌گوید اگر دامادش كنيم،چاق می‌شود... حالا زن گرفتن چه ربطی به چاق شدن دارد، من نمی‌دانم... مامانم نمی‌داند که اگر می‌خواست با وجود یک گاو ماده، گاو نر ما چاق شود، تا حالا باید وزنش، چند برابر یک فیل شده بود... بیچاره خبر ندارد که این گاو چه ماده باز قهاری است و تا حالا چند تا گاو مادهء خوشرنگ و چشم درشت را خر کرده و در حال حاضر هم مشغول خر کردن يكي ديگه‌ست... من شخصاً امیدوارم که با این یکی به توافق برسد و گاو ماده مقابل از آن لوندهای کار بلد باشد و بتواند گاو نر خانهء ما را به حجله بکشاند... من که یک عمر مدیون و دعا گویش می‌شوم.

پنجشنبه، دی ۳۰

سربا خوردم

سرما که می‌خورم انگار زندگی می‌رسد به پوچی... دست خودم نیست، بی‌اختیار زندگی تمام شده و بدون كوچكترين اميدي به نظر می‌رسد... خروس جنگی‌ می‌شوم و دلم می‌خواهد با همه بجنگم و با دندان تکه و پاره‌شان کنم.... از همه چیز بدم می‌آید، از ریخت و قیافه‌ام، از رشته‌ام، از وبلاگم، از اینترنت و متعلقاتش، از همهء کتاب‌هایم، از ریسه‌هایی که به دیوار زده‌ام، از همه چیز... خوبی‌اش این است که تمام عقلم را زایل نمی‌کند و آنقدری باقی می‌گذارد که بدانم این‌ها همه برای خاطر مریضی است و نمی‌زنم وبلاگم را پاک کنم یا تصمیم نمی‌گیرم که درسم را ول کنم یا حتی به سرم نمی‌زند بروم خودم را از بالای پشت بام پرت کنم پایین... نمی‌دانم چه سری است در سرماخوردگی که بیشتر از اینکه ضعف و استخوان درد و قرص‌های خواب آور و بی‌حالی آور حالم را خراب کنند، این حسهای مزخرف کلافه‌ام می‌کنند...
مطمئنم اگر الان چند تا فیلم خوب داشتم، مثلاً سه گانهء کیشلوفسکی را و می‌رفتم زیر پتو و با نی، آب پرتقال می‌خوردم و فیلم را تماشا می‌کردم، حالم خوب می‌شد... خیلی ترحم برانگیز است که من هنوز این سه گانه را ندیدم، می‌دانم...دارم پولهايم را جمع ميكنم.

دوشنبه، دی ۲۷

ديروز


بالاخره نزدیکای ساعت ۱۲ بعد از اینکه ده، دوازده گلدان روی ایوان را آوردیم تو تا یخ نزنند و چیدیم پشت در حیاط و بعد دیدیم که دارد از زیرشان آب راه می‌افتد و خانه را به گند می‌کشند و باز بردیم توی راه پله‌ء خرپشته چیدیم و آن گنده‌ها و سنگین‌هایشان را روی زمین کشیدیم تا پشت در حیاط، که شب مرد‌هایش بیایند و بیاوردندشان داخل، شد که از خانه بزنم بیرون... هنوز برف می‌آید... با قدمهای ریز ریز و نامطمئن به راه می‌اوفتم روی مخلوط آب گـِل و برف‌های پا خورده و لهیده... اعصابم خورد می‌شود از اینطور راه رفتن اما از آنجا که پیشینهء درخشانی دارم در لیز خوردن و با ماتحت زمین خوردن و شاد کردن دل ملت، ترسیده شده‌ام... می‌پیچم به چپ و به کوچه‌ای که می‌رسید به خیابان اصلی... وسطهای کوچه پسرکی دارد از یک درخت عکس می‌گیرد... ازش که می‌گذرم، برمیگردم و نگاهی به درخت می‌اندازم... فرمی که همهء شاخه‌هایش متمایل به چپ روییده بودند، خوب‌ش کرده بود برای عکاسی... دوربین را نیاورده‌ام،حتي كوله پشتي‌ام را،هیچ چیز همراهم نیست به غیر از آهنگ پلیر و یکم پول... برمیگردم و دوربین را برمیدارم و از‌‌ همان درخت عکس می‌گیرم...
وارد خیابان اصلی که می‌شوی، حدوداً صد متر که به طرف چهار راه می‌روی، می‌رسی به قنادی و ورودی متروی روبرو آن و دکهء روزنامه فروشی روبروی آن... پشت قنادی کارگاه شیرینی پزی‌اش است... ساعتهای پخت بوی شیرینی از سر کوچه به مشام می‌رسد... جلو‌تر که می‌روم، همراه می‌شوم با چرخ ۶ طبقه‌ای پر از پای سیب و چند مدل دیگر شیرینی... نفس ِ عمیق... از پشت شیشه چشمکی به مافین‌های شکلاتی که منتظرم بودند، می‌زنم... «برگشتن، می‌آیم سراغتان».
برف پالتویم را دون دون کرده... شیشه‌های عینک از تنفس‌ام بخار می‌کرنند و مجبور می‌شوم هر چند دقیقه شال‌گردن را از روی دهان و بینی بکشم پایین تا بخار محو شود... مثل پیرزنهای پادرد دار از پله‌های پل عابر پیاده می‌روم بالا چند دقیقه می‌ایستم و خیابان را و ماشین‌ها را زیر برف تماشا می‌کنم...
از پله‌ها که پایین می‌روی مغازه‌ها شروع می‌شوند، اغلب مانتو فروشی، چند تا کفاشی و عمه لیلا که جلوی درش روی طبقه‌هایی، مدل به مدل و طعم به طعم لواشک و ترشک و آلوچه چیده‌اند... سرم را می‌اندازم پایین و از جلویش رد می‌شوم و به قره‌قروت و آلوچه‌های دیش دیش توی کابینت فکر می‌کنم... جلو‌تر، صف آدم برفی‌ها غول پیکر شروع می‌شود... پنج، شش تا ردیف کنار هم و جلوی مغازه‌ها ایستاده‌اند، با دماغ‌های هویجی و دست‌هایی که تِی‌های مغازه‌ها هستند در واقع... دور یکی که از بقیه کوچک‌تر است سه تا مرد ایستاده‌اند زیرآدم برفی را خالی کردند و چوپ گذاشته‌اند. خم می‌شوند و زیرش را می‌گیرند تا بلند کنند. دو تا زن که جلوی در مغازه‌ها ایستاده‌اند جیغ می‌کشند: وای نکن نکن شکست... کی اولین بار دماغ آدم برفی‌های را هویج گذاشت؟
قصدم رفتن تا می‌دون است و برگشتن... راه می‌روم و راه می‌روم و در خودم جمع می‌شوم و پرتقال من ریپیت می‌کنم و با خودم می‌خوانم....روزهاي خاكستري آرامش بخش...
خانمی ازم می‌پرسد: مادام کجاست؟... لب خوانی‌ام خوب شده... پشت سرم را نشان می‌دهم و می‌گویم کوچهء بعدی نه، نبش کوچهء دومی است. می‌رود... «کی توی این سرما می‌ره مادام؟ چطوری می‌خواد پرُو کنه آخه؟... خخخ [می‌خندم]»
نزدیکای میدون مغازه‌های کوچک پیراشکی و اسنک و ئرت مکزیکی و سیب زمینی  یکی در میان می‌شوند با مانتو فروشی‌ها... بخار غلیظی از زیر درهای گنبدی می‌زند بالا... باز هم باید سرم را بیندازم پایین... یک مبارزه است، مبارزه برای هدفمند پول خرج کردن... اما درست کنار یکی از‌‌ همان اجاق‌های ذرت، بساط کوچکی پهن شده و آقایی با کت مخمل چوب کبریتی مشکی، زیر استکانی می‌فروشد و دستبند... می‌روم جلو و نگاهی به دستبند‌ها می‌اندازم... دستبندهای رنگ و وارنگ ِ منجوقی ِ کشی به پهنای دو سانت... چشم‌هایم یکی یکی اندازه می‌گیرند و رد می‌شوند... تا روی یکی ثابت می‌مانند... می‌قاپم‌ش و دستم می‌کنم... نیشم باز می‌شود. اندازه است. هر ده سال یکبار همچین اتفاقی می‌افتد... می‌خرمش،هزار... درش نمی‌آورم ازدستم.
آخرین کوچه مانده به میدان را رد می‌شوم... از خیلی نزدیکم یکی می‌گوید: سلام... نمی‌ایستم، سرم را برمیگردانم... از آن دسته از آدمهایی ست که صورتش در میدان دید من قرار ندارد، اما کتونی‌های قشنگی پایش است... خانم کارتون دارم، خانوم، خانوم، خواهش می‌کنم یک دقیقه وایسین... لحن مؤدبانه و محترمانه‌ای دارد... «برگردم و شالگردن را بکشم پایین و قیافه‌ام را کج و کوله و عقب مانده‌ای کنم و بگم: هاع؟»... می‌روم طرف خیابان تا رد شوم و برم آنطرف... دو تا دختر و دو تا سرباز می‌بینم... یکی از سرباز‌ها به دختر‌ها می‌گوید: بیاین برف بازی کنیم، حال می‌ده... یکی از دختر‌ها می‌گوید: من با هیچکس برف بازی نمی‌کنم برو تا نگفتم بابام بیاد... باید دبیرستانی باشد که پای بابایش را وسط می‌کشد... یکی از سرباز‌ها که انگار خجالتی است عقب‌تر ایستاده و برف توی دستش است و منتظر است تا دختر‌ها موافقت کنند و برف را بکوباند توی صورت یکیشان... با خودم می‌خندم و رد می‌شوم.
می‌روم آنطرف خیابان اما همه جا یکپارچه مخلوط آب گـِل و برف لهیده است... خودم را جلو‌تر می‌بینم که پهن زمینم و همهء آدمهای موجود در آن خیابان بالای سرم حلقه زده‌اند و با انگشت نشانم می‌دهند و می‌خنندند... برمیگردم‌‌ همان طرف...
در راه برگشت،همان آدم برفي ِ زن‌هاي جيغ جيغو را ميبينم كه حالا روي نيمكت سنگي كنار پياده‌رو نشسته است و هم قد بقيه آدم برفي ها شده...نزدیک آقایی می‌ایستم با سیبیل و دوربین حرفه‌ای عکاسی و با اعتماد به نفس دوربین چـُسکی خودم را در می‌آوردم وعکس می‌گیرم،سه تا مافین شکلاتی می‌گیرم، چهار تا باگت، فیلم هیچ و به عبدالرضا کاهانی حق می‌دهم که گفته تا وقتی این پوسترهایی که مهدي هاشمي را نشسته روي هندوانه نشان ميدهد را جمع نکنند،از خانه‌اش در نمی‌آید.

شنبه، دی ۲۵

مونيتور كهنسال من



 

الان ساعت گذشته از دو نیمه شب، در خانهء ما فقط من و مونیتورم بیدار هستیم، مونیتور ِ پیر ِ عظیم الجثهء دوست داشتنی ِ من... این تنها مونیتوری است که به همراه اولین سیستم کامپیو‌تر وارد این خانه شده است و از آن سیستم اولیه فقط همین یکی همچنان سر جای خودش باقی‌ست... حالا این وقت شب دارم به این فکر می‌کنم که سالیان درازی است که من با این مونیتور زندگی مشترک داشته‌ام و هیچ وقت آنطور که لایق‌اش است بهش اهمیت نداده‌ام و محبت نکرده‌ام... هر چه باشد همین مونیتور ساکت ِ مطیع و آرام، یک جورهایی نزدیک‌ترین موجود به من است به این خاطر که بیشتر ساعات روز را جلوی او نشسته‌ام و خیره شدم بهش و محرم اسرارم به حساب می‌آید حتی... جلوی هیچ کس به اندازهء او فحش نداده‌ام، نخندیده‌ام، اخم نکرده‌ام، گریه نکرده‌ام، انگشت توی دماغم نکرده‌ام، روی صندلی قـِر نداده‌ام، چایی نخورده‌ام، آواز نخوانده‌ام... در واقع با هیچکس به اندازهء او راحت و خودمونی نبوده‌ام... چه رازهایی که این مونیتور از من نمی‌داند، چه حرفهایی که رویش ننوشته‌ام،غرغر‌هایم، داستانک‌ها،مهربانانه‌هايم، پستهای همین وبلاگ... عذاب وجدان دارم بابت اینکه به این پیر بی‌آزار کم محلی کرده‌ام... یک مدت بود که بعضی وقت‌ها، وسط استفاده کم کم تصویرش تاریک و تاریک‌تر می‌شد، بعد باز یواش یواش روشن می‌شد. فکر می‌کنم قصد جلب توجه داشته اما من فکر می‌کردم که دارد می‌میرد و حتی خوشحال بودم از تصور مونیتور تازه... یکبار هم یکنفر گفت که «اینو آکواریوم‌ش کن و توش ماهی بنداز» من خندیدم و دل مونیتور شکست... نصف شبی شرمنده‌اش شده‌ام و دلم برایش می‌سوزد... تصمیم گرفتم حتی اگر مونیتور جدیدی وارد زندگی‌ام شد، یک کاربری دیگر برای این یکی پیدا کنم و باز هم نگه‌ش دارم... نو که می‌آید به بازار، دور از انسانیت است اگر کهنه بشود دل آزار.
خب دیگر من و مونیتورم خوابمان گرفته است، می‌رویم که بخوابیم... به مونیتور‌هاتان توجه کنید رفقا، نقش مهمی در زندگی‌هامان دارند، بی‌منت.
* تا حالا این ساعت پست ننوشته بودم!

سه‌شنبه، دی ۲۱

وازبسته

پی‌رو تغییر و تحولات اخیر، بر این عقیده شده‌ام که وابستگی چیز مزخرفی‌ست... یکی از مزخرف‌ترین موارد ِ زندگی... از هر نوع‌اش، مالی، احساسی، حمایت‌های روحی و روانی و هر نوع دیگری... من به دو نوع تقسیم بندی‌اش کرده‌ام:


دستهء اول، وابستگی‌های بی‌خطر، مثل وابستگی به کتاب، به چایی، به فیلم و موزیک، به اتاق، به لباس حتی و صد البته وابستگی به نت و وبلاگ و گودر و تو‌ييتر و امثالهم.

دستهء دوم، وابستگی‌های پرخطر که به طور کلی شامل هر نوع نیاز و وابستگی‌ای به سایر آدم‌ها می‌شود که از همه وحشتناک‌ترش هم وابستگی احساسی به خانواده و فامیل و دوست و معشوق/معشوقه است. (حیوانات خانگي هم جای کوچک و کم اهمیت‌تری در این دسته دارند.)

جداً که هر چی غم و بدبختی و اشک و غصه‌ست به خاطر همین وابستگی‌های مدل به مدل است به غیر... بگذریم از اینکه وابستگی غرور آدم را ذره ذره قورت می‌دهد و تمام‌اش می‌کند... همراه این وابستگی ترس دائمی‌ای است از نبودن و از دست دادن عامل وابستگی‌زا!... تا وقتی که هست این ترس پنهانی و زجرآور هم هست و وقتی هم که نیست غم و حسرت و خلاء نبودنش آدم را به روز سیاه می‌نشاند... برای همین است که می‌گویم کلاً چیز مزخرفی ست...
در همین رابطه یکی از مهم‌ترین اقداماتی که دارم انجام می‌دهم این است که تا آنجا که می‌توانم وابستگی‌ام را به دستهء دوم کاهش دهم تا به صفر برسد... فعلاً در این میان مخمل را گذاشته‌ام کنار، چون موجود بی‌خطری است از لحاظ وابستگی و با غیبتهای چند روزه جدیدش که فکر می‌کنم به خاطر شوهردار شدنش باشد، تقریباً به نبودنش عادت کرده‌ام... در مورد بقیه که شامل خانواده و فامیل و دوست و آشنا و هر آدم دیگری می‌شود هم در کمال تعجب به این نکته پی بردم که از قبل هم هیچ نوع وابستگی خاص و عمیقی بین من و ایشان نبوده است... فکر نمی‌کردم همچین آدم خونسرد و بی‌عاطفه‌ای باشم اما انگار که هستم... تنها وابستگی عمیق و حیاتی‌ای که الان وجود دارد برایم، وابستگی به جیب بابایم است که آن هم در آینده‌ای نزدیک تا حدودی مرتفع می‌شود و در آینده‌ای نه چندان دور به کل از بین می‌رود.
اما به هر حال این پروسهء به حداقل رساندن وابستگی‌ها و از بین بردنشان،سختی‌های خاص خودش را هم دارد و حتی در بعضی موارد غیر ممکن به نظر می‌رسد اما شدنی ست... فکر می‌کنم لازمه‌اش ایمان آوردن به این است که نود درصد مشکلات و غم‌ها و افسردگی‌ها زیر سر ِ خاک بر سر همین نیاز‌ها و وابستگی هاست، که من آورده‌ام.